قلبی از سنگ
قلبی از سنگ
پارت ۵
الکس:کسی که سالهاست عاشقشم
دامیان:کجا با هم آشنا شدین
الکس:اون پدر و مادشو از دست داده یه روز که رفته بودم سر خاکشون همدیگه رو دیدیم
تو دلم گفتم:پس برای این بود که اینقدر ناراحت شد
با صدای الکس از فکر در اومدم
الکس:راستی راجب اون قضیه که گفتم
حرفشو قطع کردم
دامیان:میشه دیگه حرفی راجبش نزنی
الکس:فکر میکردم پدر و مادرت با ارزش ترین چیز تو زندگیتن
دامیان:معلومه که هستن
الکس:پس تنها راه برای آزادی پدرت گرفتن اون عمارته
مکث کردم و ادامه دادم
دامیان:مردم عمارت
الکس:همون که امروز رفته بودی صاحب اون عمارت باعث شده که تو و خانوادت همچین زندگی داشته باشین
دامیان(با تعجب):منظورت چیه
از چیزی که شنیدم تعجب کردم
دامیان:من اینا رو باور نمیکنم
و رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم رو تخت آخه یعنی چی چطور ممکنه که اونا مقصر این بوده باشن که پدر من دستگیر شده باشه
از زبان آنیا:
با شنیدن صدای تق تق ظرف ها از طبقه پایین فهمیدم وقته شامه پس خودم رفتم پایین نشستم پشت میز
زن یوری:آنیا
آنیا:بله
زن یوری:چرا ناراحتی اتفاقی افتاده
آنیا:نه چیزی نیست
لبخندی زد
زن یوری:به هر حال اگر از چیزی ناراحتی میتونی بگی
آنیا:چشم
بعد از خوردن شام رفتم تو اتاقم و خوابیدم صبح بیدار شدم و آماده شدم که برم دانشگاه رفتم پایین آسونا منتظر بود با هم راه افتادیم وقتی رسیدم که یهو الکس اومد جلوم
آنیا:سلام
الکس:سلام خیلی وقته ندیدمت تو این مدت کجا بودی
که یه نفر من و به عقب برگردوند و در آغوش کشید
فهمیدم اون دامیان از خود راضی که رو به الکس شد
دامیان:میشه بپرسم زندگی کسی که من عاشقشم به شما چه ربطی داره
پارت ۵
الکس:کسی که سالهاست عاشقشم
دامیان:کجا با هم آشنا شدین
الکس:اون پدر و مادشو از دست داده یه روز که رفته بودم سر خاکشون همدیگه رو دیدیم
تو دلم گفتم:پس برای این بود که اینقدر ناراحت شد
با صدای الکس از فکر در اومدم
الکس:راستی راجب اون قضیه که گفتم
حرفشو قطع کردم
دامیان:میشه دیگه حرفی راجبش نزنی
الکس:فکر میکردم پدر و مادرت با ارزش ترین چیز تو زندگیتن
دامیان:معلومه که هستن
الکس:پس تنها راه برای آزادی پدرت گرفتن اون عمارته
مکث کردم و ادامه دادم
دامیان:مردم عمارت
الکس:همون که امروز رفته بودی صاحب اون عمارت باعث شده که تو و خانوادت همچین زندگی داشته باشین
دامیان(با تعجب):منظورت چیه
از چیزی که شنیدم تعجب کردم
دامیان:من اینا رو باور نمیکنم
و رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم رو تخت آخه یعنی چی چطور ممکنه که اونا مقصر این بوده باشن که پدر من دستگیر شده باشه
از زبان آنیا:
با شنیدن صدای تق تق ظرف ها از طبقه پایین فهمیدم وقته شامه پس خودم رفتم پایین نشستم پشت میز
زن یوری:آنیا
آنیا:بله
زن یوری:چرا ناراحتی اتفاقی افتاده
آنیا:نه چیزی نیست
لبخندی زد
زن یوری:به هر حال اگر از چیزی ناراحتی میتونی بگی
آنیا:چشم
بعد از خوردن شام رفتم تو اتاقم و خوابیدم صبح بیدار شدم و آماده شدم که برم دانشگاه رفتم پایین آسونا منتظر بود با هم راه افتادیم وقتی رسیدم که یهو الکس اومد جلوم
آنیا:سلام
الکس:سلام خیلی وقته ندیدمت تو این مدت کجا بودی
که یه نفر من و به عقب برگردوند و در آغوش کشید
فهمیدم اون دامیان از خود راضی که رو به الکس شد
دامیان:میشه بپرسم زندگی کسی که من عاشقشم به شما چه ربطی داره
۳.۸k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.