×قسمت دو×پارت دو
×قسمت دو×پارت دو
خلاصه که اون زنگم با کلی ترس ولرز گذشت
وقتی ام که کلاس تموم شد انقده مریمو زدم که وقتی تو دردسر میفته به من نده دفترچه رو
بعد مدرسه که اومدم خونه مامان داشت ظرفای ویترینیشو جمع میکرد
حس غریبی گرفت منو
انگاری میخوان منو از وطنم دور کنن
حالا خوبه فقط داریم میریم تهران
یه لحظه به خودم گفتم دارم زیادی لوس میشم
این مسخره بازیا چیه دیگه
سعی کردم بیخیال باشم
با مامانسلام احوال پرسی کردم
بعدم رفتم که یکم درس بخونم
فردا امتحان داشتیم
یه جای درس مشکل داشتم
از ریاضی متنفر بودم
زنگ زدم سیاوش
اخه اون رشته ریاضیه
درساشم خیلی خوبه
سیاوش پسرخالمه
بعد از دوتا بوق جواب داد
_به به..چه سعادتی..چی شده وروجکه سیاوش به من زنگ زده ؟؟
_من از کجا بدونم چرا وروجکت زنگزده بهت..
_اهان..خوبی!؟
_اوهوم..میگما..سیا فردا امتحان دارم..بعد هیچیم بلد نیسم
چندتا سوال داشتم..میشه کمکم کنی!؟
_مثلا من بگم نه تو قبول میکنی!؟
_معلومه که نه..پسرخاله شدی که چیکار کنی!؟
_که سوالای ریاضی دختر خالمو حل کنم..بگو وروجک
سوالارو واسش میخوندم و اونم خیلی جدی از پشت تلفن بهم جواب میداد
بعد ازش تشکر کردم و خداحافظی
درسامو که خوندم گرفتم خوابیدم
تقریبا تا ساعت هفت خواب بودم
تازه وقتیم بیدار شدم کلی غر زدم که چرا بیدارم کردین
قرار بود اون شب بریم خونه مامان بزرگ پدریم
من کلا یدونه خاله و یدونه عمه و دوتا عمو داشتم
زیاد شلوغ نبودیم
همه اومده بودن جز سپیده
سپیده تنها دختر عمه من بود
که اونم سال کنکوری بود و همش سرش تو کتاب بود
پس میموند دوتا عموهام که یکیشون تازه ازدواج کرده بودن و هنوز بچه نداشتن
اون یکیم دوتا پسر داشت
میلاد و محمد
میلاد همسن من بود
محمدم یه سال از من و میلاد بزرگتر بود
اون شب محمد طبق معمول سرش توی گوشی بود
همش پست میزاره تو فیسبوک
کلا یه ادم بیکاریه که خدا میدونه
من و میلادم خرحمالای معروف فامیلیم
بچه که بودم با میلاد جفت میشدم و یه کارایی میکردم که تا یه هفته باید جمع و جورش میکردی
مثلا یادمه یه بار رفتیم روی دیوار همسایه عزیز(مادربزرگ پدریم) یه عالمه نقاشی و فحشای بد کشیدیم و نوشتیم
اخه کثافت توپمونو پاره کرده بود
بعد دیگه تا کلی وقت با عزیز قهر بود و شورای همسایه خودشونو کشتن تا اشتیشون بدن
تهشم من و میلادو اوردن که معذرت خواهی کنیم ازش
بعدم مجبورمون کردن همه دیوارو باز سفید کنیم
خونشون زشت شده بود
ولی الان دیگه محلشونو عوض کردن
خونشونو عمو سپهر خریده بود
همون عموام که تازه ازدواج کرده بود
با همه که سلام کردم خواستم خانومانه رفتار کنم
پس اروم نشستم کنار مامان و به دکمه مانتوم مشغول شدم
میلاد اومد کنارم نشست و گفت:ایدا خیلی ضایع مظلومی
_اخه نه اینکه همیشه مظلوم بودم
خواستم امروز تنوع ایجاد کنم
واسه همین ضایع مظلومم
_اهان.. ببین میخوای یکم خوش بگذرونیم
_چجوری؟؟چیکارکنیم!؟
_بیا یکیو هک کنیم
_بلدنیسم که
_من که بلدم
_خو اونموقع فایده من چیه..همه کاراشو تو میکنی
_همیشه همین بوده خو..اصا تو کی تو عمرت فایده داشتی!؟
چپ چپ بهش نگاه کردم که حساب کار دستش بیاد..ولی از اونجایی که پررویی ام حدی داره،ایشون از حدش گذشته بود..گفت:فک نکن میتونی منو خر کنیا..تو دست پرورده منی..واسم چشم غره میره
_خر بودی..گمشو بابا..من فقط دو روز از تو کوچیک ترم..اونم واسه این بود که دختر ارومی بودم و مامانمو اذیت نکردم که دردش بگیره و منو به دنیا بیاره...فقط دوروز دیر تراز روزی که دکتر گفته بود به دنیا اومدم..وگرنه همسن بودیم
_هزار بار این قصه دروغیتو گفتی..من خودم از زنعمو پرسیدم
میگفت یه هفته هم زود به دنیا اومدی..وگرنه من ازت خیلی بزرگ تر بودم
از حرص دندونامو به هم فشردم
_در کل بگم من توبه کردم
میخوام دختر خوبی باشم
شبیه سپیده
_باشه..ببینم چقد میتونی دختر خوبی باشی
_باشه
رفت یکم اون طرف تر از من نشست و با گوشیش مشغول شد
منم یکم خودمو سرگرم کردم
اخرشم کلافه شدم و رفتم پیشش
_میلاد هک نه،ولی هر کار دیگه ای باشه هستم
_حتی اگه کارای بچگیمون باشه!؟
_دیگه بزرگ شدیم دیوونه
_هنوزم میشه بچه بود
بعدم دستمو گرفت و با خودش کشید سمت در
از حیاط که اومدیم بیرونم ولم نکرد
تا خوده دوتا کوچه بالاتر همینجوری منو میکشوند
تا رسیدم به کوچه بزرگ و باریک و دراز محله عزیز
پر از خونه و در زنگ در
یه رود کثیف و خشک هم وسطش رد شده بود
میلاد گفت:من چپ..تو راست
_میلاد...
خواستم اعتراض کنم ولی دیر شده بود
اخه زنگاولین خونه رو از سمت چپ زده بود
اگه یکم دیگه میموندم در باز میشد و گیر میفتادم
سریع رفتم اولین خونه رو زنگشو زدم
باید سریع همرو تموم میکردم
اگه در یکی از خونه ها باز میشد و یکی مارو میدید حسابمون با کرام الکاتبین بود
وقتی همه خونه هارو زدیم پشت اخرین ساختمون قایم شدیم
خلاصه که اون زنگم با کلی ترس ولرز گذشت
وقتی ام که کلاس تموم شد انقده مریمو زدم که وقتی تو دردسر میفته به من نده دفترچه رو
بعد مدرسه که اومدم خونه مامان داشت ظرفای ویترینیشو جمع میکرد
حس غریبی گرفت منو
انگاری میخوان منو از وطنم دور کنن
حالا خوبه فقط داریم میریم تهران
یه لحظه به خودم گفتم دارم زیادی لوس میشم
این مسخره بازیا چیه دیگه
سعی کردم بیخیال باشم
با مامانسلام احوال پرسی کردم
بعدم رفتم که یکم درس بخونم
فردا امتحان داشتیم
یه جای درس مشکل داشتم
از ریاضی متنفر بودم
زنگ زدم سیاوش
اخه اون رشته ریاضیه
درساشم خیلی خوبه
سیاوش پسرخالمه
بعد از دوتا بوق جواب داد
_به به..چه سعادتی..چی شده وروجکه سیاوش به من زنگ زده ؟؟
_من از کجا بدونم چرا وروجکت زنگزده بهت..
_اهان..خوبی!؟
_اوهوم..میگما..سیا فردا امتحان دارم..بعد هیچیم بلد نیسم
چندتا سوال داشتم..میشه کمکم کنی!؟
_مثلا من بگم نه تو قبول میکنی!؟
_معلومه که نه..پسرخاله شدی که چیکار کنی!؟
_که سوالای ریاضی دختر خالمو حل کنم..بگو وروجک
سوالارو واسش میخوندم و اونم خیلی جدی از پشت تلفن بهم جواب میداد
بعد ازش تشکر کردم و خداحافظی
درسامو که خوندم گرفتم خوابیدم
تقریبا تا ساعت هفت خواب بودم
تازه وقتیم بیدار شدم کلی غر زدم که چرا بیدارم کردین
قرار بود اون شب بریم خونه مامان بزرگ پدریم
من کلا یدونه خاله و یدونه عمه و دوتا عمو داشتم
زیاد شلوغ نبودیم
همه اومده بودن جز سپیده
سپیده تنها دختر عمه من بود
که اونم سال کنکوری بود و همش سرش تو کتاب بود
پس میموند دوتا عموهام که یکیشون تازه ازدواج کرده بودن و هنوز بچه نداشتن
اون یکیم دوتا پسر داشت
میلاد و محمد
میلاد همسن من بود
محمدم یه سال از من و میلاد بزرگتر بود
اون شب محمد طبق معمول سرش توی گوشی بود
همش پست میزاره تو فیسبوک
کلا یه ادم بیکاریه که خدا میدونه
من و میلادم خرحمالای معروف فامیلیم
بچه که بودم با میلاد جفت میشدم و یه کارایی میکردم که تا یه هفته باید جمع و جورش میکردی
مثلا یادمه یه بار رفتیم روی دیوار همسایه عزیز(مادربزرگ پدریم) یه عالمه نقاشی و فحشای بد کشیدیم و نوشتیم
اخه کثافت توپمونو پاره کرده بود
بعد دیگه تا کلی وقت با عزیز قهر بود و شورای همسایه خودشونو کشتن تا اشتیشون بدن
تهشم من و میلادو اوردن که معذرت خواهی کنیم ازش
بعدم مجبورمون کردن همه دیوارو باز سفید کنیم
خونشون زشت شده بود
ولی الان دیگه محلشونو عوض کردن
خونشونو عمو سپهر خریده بود
همون عموام که تازه ازدواج کرده بود
با همه که سلام کردم خواستم خانومانه رفتار کنم
پس اروم نشستم کنار مامان و به دکمه مانتوم مشغول شدم
میلاد اومد کنارم نشست و گفت:ایدا خیلی ضایع مظلومی
_اخه نه اینکه همیشه مظلوم بودم
خواستم امروز تنوع ایجاد کنم
واسه همین ضایع مظلومم
_اهان.. ببین میخوای یکم خوش بگذرونیم
_چجوری؟؟چیکارکنیم!؟
_بیا یکیو هک کنیم
_بلدنیسم که
_من که بلدم
_خو اونموقع فایده من چیه..همه کاراشو تو میکنی
_همیشه همین بوده خو..اصا تو کی تو عمرت فایده داشتی!؟
چپ چپ بهش نگاه کردم که حساب کار دستش بیاد..ولی از اونجایی که پررویی ام حدی داره،ایشون از حدش گذشته بود..گفت:فک نکن میتونی منو خر کنیا..تو دست پرورده منی..واسم چشم غره میره
_خر بودی..گمشو بابا..من فقط دو روز از تو کوچیک ترم..اونم واسه این بود که دختر ارومی بودم و مامانمو اذیت نکردم که دردش بگیره و منو به دنیا بیاره...فقط دوروز دیر تراز روزی که دکتر گفته بود به دنیا اومدم..وگرنه همسن بودیم
_هزار بار این قصه دروغیتو گفتی..من خودم از زنعمو پرسیدم
میگفت یه هفته هم زود به دنیا اومدی..وگرنه من ازت خیلی بزرگ تر بودم
از حرص دندونامو به هم فشردم
_در کل بگم من توبه کردم
میخوام دختر خوبی باشم
شبیه سپیده
_باشه..ببینم چقد میتونی دختر خوبی باشی
_باشه
رفت یکم اون طرف تر از من نشست و با گوشیش مشغول شد
منم یکم خودمو سرگرم کردم
اخرشم کلافه شدم و رفتم پیشش
_میلاد هک نه،ولی هر کار دیگه ای باشه هستم
_حتی اگه کارای بچگیمون باشه!؟
_دیگه بزرگ شدیم دیوونه
_هنوزم میشه بچه بود
بعدم دستمو گرفت و با خودش کشید سمت در
از حیاط که اومدیم بیرونم ولم نکرد
تا خوده دوتا کوچه بالاتر همینجوری منو میکشوند
تا رسیدم به کوچه بزرگ و باریک و دراز محله عزیز
پر از خونه و در زنگ در
یه رود کثیف و خشک هم وسطش رد شده بود
میلاد گفت:من چپ..تو راست
_میلاد...
خواستم اعتراض کنم ولی دیر شده بود
اخه زنگاولین خونه رو از سمت چپ زده بود
اگه یکم دیگه میموندم در باز میشد و گیر میفتادم
سریع رفتم اولین خونه رو زنگشو زدم
باید سریع همرو تموم میکردم
اگه در یکی از خونه ها باز میشد و یکی مارو میدید حسابمون با کرام الکاتبین بود
وقتی همه خونه هارو زدیم پشت اخرین ساختمون قایم شدیم
۱۴.۵k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.