وقتی خواهرشونی ...
وقتی خواهرشونی و از دستشون فرار میکنی و اونا مافیان....
سونگمین و جونگین: این دو تا برادر های تو بودن اما خب تو از هر دوتاشون میترسیدی دلیلش هم کاملا مشخص بود ....اون دو نفر مافیان!
کسایی هستن که با یه اشاره میتونن ادم بکشن....اما هر چقدر هم برای بقیه ترسناک بوده باشن برای تو برادر هایی بودن که همیشه پیشت بودن و هر وقت هر چی خواستی رو برات فراهم کردن ولی تو نمیتونستی از اینکه اون دو تا مافیان چشم پوشی کنی برای همین تصمیم به انجام کار احمقانه ای شدی ...تو تصمیم گرفته بودی همراه دوست پسرت به یه کشور دیگه فرار کنین
--------------
دستات به ستونی بسته شده بود و توی اتاق تاریکی که نور کم سویی بالا سرت بود گیر افتاده بودی که با شنیدن صدای پای دو نفر توجهت به در ورودی جلب شده ....نمیتونستی تشخیص بدی که کین تا وقتی که هر دو نفر به نور نزدیک شدن و قیافه هاشون معلوم شد...چشمات از تعجب گرد شده بودن
تا اینکه سونگمین با لحن خونسردی لب زد
-چرا تعجب میکنی؟فکر کردم باید بدونی که نمیشه از دست ما فرار کنی ...این کارت*مکثی کرد و با خنده ادامه داد* واقعا خنده داره...
هنوز توی شک بودی و سرت پایین و نمیتونستی حرفی بزنی که جونگین نزدیک اومد و چونه ات رو توی دستاش گرفت....
اوه خواهر کوچولوی من فکر کردی فرار کردن انقدر راحته ؟ اونم از دست ما؟ ها؟
سونگمین که تمام این مدت داشت دورتون میچرخید متوقف شد و دستش رو به سمت موهات برد و تکه از موهات که روی صورتت افتاده بود رو کنار زد ...
-راستی...دوست پسرت خوش قیافه بود....ازت انتظار نداشتم...خیلی خوش سلیقه ای.... فکر کنم اسمش جی هیون بود نه؟ ولی متاسفانه کاری که کرده بود غیر قابل ببخش بود پس ...
بالاخره با شنیدن اسم دوست پسرت به حرف اومدی و با نگرانی به سونگمین نگاه کردی....
=حا...حالش خوبه ؟ لطفا ...ازت خواهش میکنم بهش اسیب نزن * با نگاهی التماس وار به هر دوشون نگاه کردی *هر کاری بگین میکنم فقط بزارین اون بره ...
متاسفم ات ولی خیلی دیر گفتی...فکر کنم اون الان اون داره با حوری های بهشتی شطرنج بازی میکنه ....
-بزار این قضیه یه یادگاری کوچولو از طرف ما به تو باشه که هر وقت بهش فکر میکنی دیگه همچینین کاری حتی از ذهنت هم گذر نکنه ....
سونگمین و جونگین: این دو تا برادر های تو بودن اما خب تو از هر دوتاشون میترسیدی دلیلش هم کاملا مشخص بود ....اون دو نفر مافیان!
کسایی هستن که با یه اشاره میتونن ادم بکشن....اما هر چقدر هم برای بقیه ترسناک بوده باشن برای تو برادر هایی بودن که همیشه پیشت بودن و هر وقت هر چی خواستی رو برات فراهم کردن ولی تو نمیتونستی از اینکه اون دو تا مافیان چشم پوشی کنی برای همین تصمیم به انجام کار احمقانه ای شدی ...تو تصمیم گرفته بودی همراه دوست پسرت به یه کشور دیگه فرار کنین
--------------
دستات به ستونی بسته شده بود و توی اتاق تاریکی که نور کم سویی بالا سرت بود گیر افتاده بودی که با شنیدن صدای پای دو نفر توجهت به در ورودی جلب شده ....نمیتونستی تشخیص بدی که کین تا وقتی که هر دو نفر به نور نزدیک شدن و قیافه هاشون معلوم شد...چشمات از تعجب گرد شده بودن
تا اینکه سونگمین با لحن خونسردی لب زد
-چرا تعجب میکنی؟فکر کردم باید بدونی که نمیشه از دست ما فرار کنی ...این کارت*مکثی کرد و با خنده ادامه داد* واقعا خنده داره...
هنوز توی شک بودی و سرت پایین و نمیتونستی حرفی بزنی که جونگین نزدیک اومد و چونه ات رو توی دستاش گرفت....
اوه خواهر کوچولوی من فکر کردی فرار کردن انقدر راحته ؟ اونم از دست ما؟ ها؟
سونگمین که تمام این مدت داشت دورتون میچرخید متوقف شد و دستش رو به سمت موهات برد و تکه از موهات که روی صورتت افتاده بود رو کنار زد ...
-راستی...دوست پسرت خوش قیافه بود....ازت انتظار نداشتم...خیلی خوش سلیقه ای.... فکر کنم اسمش جی هیون بود نه؟ ولی متاسفانه کاری که کرده بود غیر قابل ببخش بود پس ...
بالاخره با شنیدن اسم دوست پسرت به حرف اومدی و با نگرانی به سونگمین نگاه کردی....
=حا...حالش خوبه ؟ لطفا ...ازت خواهش میکنم بهش اسیب نزن * با نگاهی التماس وار به هر دوشون نگاه کردی *هر کاری بگین میکنم فقط بزارین اون بره ...
متاسفم ات ولی خیلی دیر گفتی...فکر کنم اون الان اون داره با حوری های بهشتی شطرنج بازی میکنه ....
-بزار این قضیه یه یادگاری کوچولو از طرف ما به تو باشه که هر وقت بهش فکر میکنی دیگه همچینین کاری حتی از ذهنت هم گذر نکنه ....
۲.۸k
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.