pawn/پارت ۱۰۰
اسلاید بعد: تهیونگ
هنوز تابستون بود... هوا هم گرم بود... اما بارونای شدید و ناگهانی تابستونی همیشه همه رو غافلگیر میکردن... همچنین تهیونگ رو... .
وقتی به خونه رسید شب شده بود... سراپا خیس بود... بارون شدیدی یه دفعه شروع به باریدن کرده بود...
سارا با دیدن تهیونگ جلوی در که از شدت خیس بودن لباساش بهش چسبیده بود نگران شد و سریع به سمتش رفت... با چشمای بیقرارش پرسید: تهیونگا... این چه وضعیه؟ خوبی؟ من بارها باهات تماس گرفتم گوشیت خاموش بود...
موهای تهیونگ جلوی پیشونیش ریخته بود... از تارهای خیس و به هم چسبیدش قطرات آب میچکید...
کلافه سرشو تکون داد و با لحن جدی گفت: اتفاقی نیفتاده اوما... گوشیمم شارژش تموم شده...
جیهون که صدای سارا رو شنیده بود به سمتشون اومد... در حالیکه انگشتشو لای کتاب گذاشته بود تا صفحه رو گم نکنه و دسته های عینکشو جمع میکرد جلو اومد و با دیدن تهیونگ گفت: پسرم... پیاده زیر بارون اومدی؟
تهیونگ: بله... هوس کرده بودم پیاده روی کنم... ولی یهو بارون گرفت... ماشینم تو شرکته
جیهون: باشه... برو لباساتو عوض کن
تهیونگ: من خستم... دیگه پایین نمیام.. میخوابم
سارا: پس شام چی؟
تهیونگ: گرسنم نیست...
جیهون برای اینکه اجازه نده سارا بیشتر از این به تهیونگ اصرار کنه گفت: باشه... شبت بخیر پسرم...
تهیونگ از پله ها بالا رفت...
جیهون که مطمئن شد تهیونگ رفته رو به سارا گفت: انقد تحت فشار نذارش... اون که پسر بچه نیست
سارا: دست خودم نیست... نگرانشم
جیهون: نترس...
گاهی اوقات از خودم بدم میاد... وقتی یوجین رو از دست دادیم فقط به فکر غم خودمون بودیم... درد فقدان یوجین باعث شده بود از تهیونگ غافل بشیم... اون تنهایی غم خودشو به دوش کشید... هم ا/ت بهش خیانت کرده بود... هم خواهرش رو از دست داده بود...و هم مسئولیت همه ی کارای منو تو و سویول روی دوشش افتاد...
همه ی اینا هم رنجش داد... و هم بزرگش کرد... اون دیگه یه پسر نوجوون خام نیست... مرد شده... انقد باهاش مثل بچه ها رفتار نکن...
سارا سرشو پایین انداخت و آهی کشید.. و گفت: درست میگی... اون موقع که باید باهاش همدردی میکردیم رهاش کردیم... حالا دیگه نیازی بهش نداره!...
******
تهیونگ پیرهنشو از تن درآورد... حولشو برداشت و جلوی آینه رفت... موهای خیسشو خشک کرد... حوله رو از عقب موهاش تا جلوی موهای روی پیشونیش کشید... به صورت خودش توی آینه ی قدی نگاهی انداخت... تصویر ا/ت و دختر بچش لحظه ای از جلوی چشماش دور نمیشد... اون وسط یه ایرادی بود... ولی چی؟ ...
از اینکه هرچی فک میکرد به جواب نمیرسید کلافه شد... به سمت تختش رفت و خودشو روش انداخت... و پتو رو روی خودش کشید...
************
ا/ت و خانوادش سر میز شام نشسته بودن... یوجین قیافه گرفته بود... ا/ت توی فکر بود...
*خوب لایک کنین😌😌😌😌😌
هنوز تابستون بود... هوا هم گرم بود... اما بارونای شدید و ناگهانی تابستونی همیشه همه رو غافلگیر میکردن... همچنین تهیونگ رو... .
وقتی به خونه رسید شب شده بود... سراپا خیس بود... بارون شدیدی یه دفعه شروع به باریدن کرده بود...
سارا با دیدن تهیونگ جلوی در که از شدت خیس بودن لباساش بهش چسبیده بود نگران شد و سریع به سمتش رفت... با چشمای بیقرارش پرسید: تهیونگا... این چه وضعیه؟ خوبی؟ من بارها باهات تماس گرفتم گوشیت خاموش بود...
موهای تهیونگ جلوی پیشونیش ریخته بود... از تارهای خیس و به هم چسبیدش قطرات آب میچکید...
کلافه سرشو تکون داد و با لحن جدی گفت: اتفاقی نیفتاده اوما... گوشیمم شارژش تموم شده...
جیهون که صدای سارا رو شنیده بود به سمتشون اومد... در حالیکه انگشتشو لای کتاب گذاشته بود تا صفحه رو گم نکنه و دسته های عینکشو جمع میکرد جلو اومد و با دیدن تهیونگ گفت: پسرم... پیاده زیر بارون اومدی؟
تهیونگ: بله... هوس کرده بودم پیاده روی کنم... ولی یهو بارون گرفت... ماشینم تو شرکته
جیهون: باشه... برو لباساتو عوض کن
تهیونگ: من خستم... دیگه پایین نمیام.. میخوابم
سارا: پس شام چی؟
تهیونگ: گرسنم نیست...
جیهون برای اینکه اجازه نده سارا بیشتر از این به تهیونگ اصرار کنه گفت: باشه... شبت بخیر پسرم...
تهیونگ از پله ها بالا رفت...
جیهون که مطمئن شد تهیونگ رفته رو به سارا گفت: انقد تحت فشار نذارش... اون که پسر بچه نیست
سارا: دست خودم نیست... نگرانشم
جیهون: نترس...
گاهی اوقات از خودم بدم میاد... وقتی یوجین رو از دست دادیم فقط به فکر غم خودمون بودیم... درد فقدان یوجین باعث شده بود از تهیونگ غافل بشیم... اون تنهایی غم خودشو به دوش کشید... هم ا/ت بهش خیانت کرده بود... هم خواهرش رو از دست داده بود...و هم مسئولیت همه ی کارای منو تو و سویول روی دوشش افتاد...
همه ی اینا هم رنجش داد... و هم بزرگش کرد... اون دیگه یه پسر نوجوون خام نیست... مرد شده... انقد باهاش مثل بچه ها رفتار نکن...
سارا سرشو پایین انداخت و آهی کشید.. و گفت: درست میگی... اون موقع که باید باهاش همدردی میکردیم رهاش کردیم... حالا دیگه نیازی بهش نداره!...
******
تهیونگ پیرهنشو از تن درآورد... حولشو برداشت و جلوی آینه رفت... موهای خیسشو خشک کرد... حوله رو از عقب موهاش تا جلوی موهای روی پیشونیش کشید... به صورت خودش توی آینه ی قدی نگاهی انداخت... تصویر ا/ت و دختر بچش لحظه ای از جلوی چشماش دور نمیشد... اون وسط یه ایرادی بود... ولی چی؟ ...
از اینکه هرچی فک میکرد به جواب نمیرسید کلافه شد... به سمت تختش رفت و خودشو روش انداخت... و پتو رو روی خودش کشید...
************
ا/ت و خانوادش سر میز شام نشسته بودن... یوجین قیافه گرفته بود... ا/ت توی فکر بود...
*خوب لایک کنین😌😌😌😌😌
۱۳.۸k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.