ویو جیمین
ویو جیمین
خدایاا مامانم بود با خواهرم و خالم نه از این بدتر نمیشه اون هرزه هم اواردن
بدو بدو رفتم سمت رزی دستشو گرفتم بردن سمت اتاق خودم
رزی:چیشده،؟
جیمین:حرف نزن فقط یه حا قائم شو ...چرا زل زدی زود باش
رزی:کجا خو
جیمین:.....بیا برو زیر تخت
رزی:اذیت میشم
جیمین:بیا برو دیگه اومدن
من رفتم
از اتاق اومدم بیرون
هوفففف
م/ج:جیمین پسرم اومدم باهات راجب یه چیزی حرف بزنم کجایی
جیمین:من اینجام(سرد)
چیشده نکنه باز میخوای بگی با دختر خالم ازدواج کنم
م/ج:عه این چه حرفیه دختر به این خوبی
راستی چرا خونت آنقدر تغییر کرده
یادم رفته
بیا اتاقتو نشونم بد
جیمین:اتاقو برا چی میخوای
م/ج:هیچی ببینم تو این چند سال دختر که نیاواردی ....اجومااا(بلند)
جیمین:مامان نمیخوام بری تو اتاقم
فهمیدی
م/ج:اجوما بیا اتاقشو نشونم بده
احوما:ام...چ...چشم خانوم
جمینی:مامان چرا نمیخوام میگم
م/ج:هی دخترم(منظورش دختر خاله ی جیمینه)بگو الکس بیاد باید کارمو بکنم
الکس بادیگارد ایناس
الکس اومد با چند نفر دیگه جیمینو گرفتن
جیمین:ولم کنید....ارا مامان شاید اصن دختری اوارده باشم به توچهه(بلند)
م/ج:تو باید با دختر خالت میا ازدواج کنی
جیمین:نمیخوامممم(داد)
م/ج:همین که گفتم تو باتد بابات رو گرفتی نصف این باند ماله منه پس حرفم رو گوش کن
ویو رزی
صدا داد و بیداد از پایین میومد
صدا جیمین بیشتر بود سر ازدواج بود تا جایی که فهمیدم
یهو در اتاق باز شد الان چکار کنم
ویو جیمین
مامانم رف بالا
الان چکار کنم
جیمین:ولم کنید میگم
یونا:(خواهر جیمین)
ولش کنید اصن دوس نداره با میا ازدواج کنه بسه ولش کنید
الکس:ببخشید خانوم ولی نمیتونید
)یونا خواهر جیمینه خیلی هم جمینی رو دوس داره و باهاش مهربونه)
ویو یونا
داشتیم با الکس بحث میکردیم
که صدای مامانم اومد گف چند تا از بادیگارد برن بالا
جیمینرو کل کردن افتاد زمین به زمین زل زده بود
یونا:جیمین...جیمنی داداش جونم حالت خوبه
جیمین:اون اومده بود منه نجات بده نمیخام ببرینش ....یونا...یونا ترو خدا نزار ببرنش
یونا:کی ...کیو نزارم ببرن
جیمین:ترو خدا خودم خسته شدم از اینکه آدم بدی باشم ترو خدا
داست همینطوری التماس میکرد
و نفس نفس میزد
که یهو صدای جیغ یه دختر اومد
فک کنم همونه که جیمین میگفت
رفتن بالا
دیدم مامانم داره میزنتش
م/ج:دختره ی هرزه با خودت چی فک کردی که یری با پسر من اصن در حدش نیستی
که با داد جیمین ساکت شدن صداش از سر پله ها میومد
جیمین:م....مامان...مامان ترووخدا نزنش
نگا دختره کروم که چشا آبی شد
این چیههه
بال دراوارد
با بلاش بلند شد و به سمت جیمین رف
ماهم دنبالش رفتیم چیزی دیدم که باورم نمیشد...ادامه دارد
خدایاا مامانم بود با خواهرم و خالم نه از این بدتر نمیشه اون هرزه هم اواردن
بدو بدو رفتم سمت رزی دستشو گرفتم بردن سمت اتاق خودم
رزی:چیشده،؟
جیمین:حرف نزن فقط یه حا قائم شو ...چرا زل زدی زود باش
رزی:کجا خو
جیمین:.....بیا برو زیر تخت
رزی:اذیت میشم
جیمین:بیا برو دیگه اومدن
من رفتم
از اتاق اومدم بیرون
هوفففف
م/ج:جیمین پسرم اومدم باهات راجب یه چیزی حرف بزنم کجایی
جیمین:من اینجام(سرد)
چیشده نکنه باز میخوای بگی با دختر خالم ازدواج کنم
م/ج:عه این چه حرفیه دختر به این خوبی
راستی چرا خونت آنقدر تغییر کرده
یادم رفته
بیا اتاقتو نشونم بد
جیمین:اتاقو برا چی میخوای
م/ج:هیچی ببینم تو این چند سال دختر که نیاواردی ....اجومااا(بلند)
جیمین:مامان نمیخوام بری تو اتاقم
فهمیدی
م/ج:اجوما بیا اتاقشو نشونم بده
احوما:ام...چ...چشم خانوم
جمینی:مامان چرا نمیخوام میگم
م/ج:هی دخترم(منظورش دختر خاله ی جیمینه)بگو الکس بیاد باید کارمو بکنم
الکس بادیگارد ایناس
الکس اومد با چند نفر دیگه جیمینو گرفتن
جیمین:ولم کنید....ارا مامان شاید اصن دختری اوارده باشم به توچهه(بلند)
م/ج:تو باید با دختر خالت میا ازدواج کنی
جیمین:نمیخوامممم(داد)
م/ج:همین که گفتم تو باتد بابات رو گرفتی نصف این باند ماله منه پس حرفم رو گوش کن
ویو رزی
صدا داد و بیداد از پایین میومد
صدا جیمین بیشتر بود سر ازدواج بود تا جایی که فهمیدم
یهو در اتاق باز شد الان چکار کنم
ویو جیمین
مامانم رف بالا
الان چکار کنم
جیمین:ولم کنید میگم
یونا:(خواهر جیمین)
ولش کنید اصن دوس نداره با میا ازدواج کنه بسه ولش کنید
الکس:ببخشید خانوم ولی نمیتونید
)یونا خواهر جیمینه خیلی هم جمینی رو دوس داره و باهاش مهربونه)
ویو یونا
داشتیم با الکس بحث میکردیم
که صدای مامانم اومد گف چند تا از بادیگارد برن بالا
جیمینرو کل کردن افتاد زمین به زمین زل زده بود
یونا:جیمین...جیمنی داداش جونم حالت خوبه
جیمین:اون اومده بود منه نجات بده نمیخام ببرینش ....یونا...یونا ترو خدا نزار ببرنش
یونا:کی ...کیو نزارم ببرن
جیمین:ترو خدا خودم خسته شدم از اینکه آدم بدی باشم ترو خدا
داست همینطوری التماس میکرد
و نفس نفس میزد
که یهو صدای جیغ یه دختر اومد
فک کنم همونه که جیمین میگفت
رفتن بالا
دیدم مامانم داره میزنتش
م/ج:دختره ی هرزه با خودت چی فک کردی که یری با پسر من اصن در حدش نیستی
که با داد جیمین ساکت شدن صداش از سر پله ها میومد
جیمین:م....مامان...مامان ترووخدا نزنش
نگا دختره کروم که چشا آبی شد
این چیههه
بال دراوارد
با بلاش بلند شد و به سمت جیمین رف
ماهم دنبالش رفتیم چیزی دیدم که باورم نمیشد...ادامه دارد
۱.۰k
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.