پارت ۲۵ (بجای من ببین )
بعد از چند دقیقه از حموم بیرون آمد لباس هاشو پوشید خبری از تهیونگ نبود ا.ت از خداش بود اون الان توی اتاق نباشه
از دید ا.ت
به حالت کسالت از حموم بیرون آمدم و لباس هامو پوشیدم به خودم توی آینه نگاه میکردم چقدر چشمام پوف کرده و قرمز شده بود هرچی به اینو اونور نگاه کردم تهیونگ رو ندیدم بهتر ! پسره ی از خود رازی فکر کرده کی هست اگر چشم هاش سالم بود این دوتا انگشتمو توی چشاش میکردم از حدقه در می آوردم اوفففف ولش کن رفتم روی تختم و خوابیدم
یک سال بعد
توی این یک سال تهیونگ بیلیون هه بار دل اونسو رو شکست با حرف هاش کاراش اما تهیونگ از اون شب به بعد دیگه دست به چشماش نزده بود و تمام این مدت دراز اون پاچه مشکی رنگ روی چشم هاش بود البته اون روز های آخر هفته به اون دره ای میرفت که همه شه از بچگیش با اونسو اونجا بود و اون پارچه رو از چشم هاش ورمیداشت هر روز پیش اونسو میرفت و باهاش حرف هایی که توی دلش مونده بود رو بهش میگفت اتفاق هایی که در طول براش افتاده بود چه غمگین چه شاد البته قسمت شادی وجود نداشت قسمت شادش این بود که توی ذهنش صدای اونسو میآمد ولی بهش چی میگفت تهیونگ این روزها به یه اَهریمَن تبدیل شوده بود به کسی حتی یه نفر هم ابراز علاقه نمیکرد خسته نمیشود؟؟
البته همونطر که گفتم اون الان ته اون باتلاق گیر افتاده و کسی برای کمک بهش نمیاد... نمیاد ؟؟ یا.. خودش نمیخواد؟؟ این سوالی هست که ذهنش رو درگیر کرده امروز هم میخواست باز به اون دره بره پس لباس هاش رو پوشید و به سمت اونجا حرکت کرد همینطور که بالا میآمد چشم بند رو از چشم هاش ورداشت دختری رو دید که ایستاده موهاش رو باز بود پروانه ها دورش جمع شده بودن دست های دختر آرم آرم باز میشود و این باعث میشود باد رو بقل کنه تهیونگ فکر کرد مثل همیشه تَوَهُم
زده فکر اون اونسو سریع به طرف رفت چون پشت اون دختر به تهیونگ بود نتونست اون رو بشناسه
درضمن از پشت هیچ تفاوتی به اونسو نداشت به سمتش رفت و دست هاش رو از پشت دور کمر اون دختر حلقه کرد سرش رو روی شونش گذاشت و گردنش رو بو کرد بوی اونسو رو میداد وقتی چشمش به صورت دختر افتاد سریع ازش جدا شود اون درست دیده بود اون ا.ت بود قیافش طوری بود که توش مشخص میشود تعجب کرده اما . اما چرای چشم هاش اینقدر قرمز بود بادی که میوزید باعث میشود قطره اشک های ا.ت روی صورتش خشک بشه و جاش بمونه ا.ت برای اولین بار رنگ چشم های تهیونگ رو میدید همینطور به چشم هاش زول زده بود تهیونگ چی اون چرا بی حرکت ایستاده بود
تهیونگ: تو اینجا چیکار میکنی
ا.ت : خودت اینجا چیکار میکنی
تهیونگ: من اول پرسیدم اههههه ولش کن من همیشه میام اینجا
ا.ت : خوب که چی ؟؟
تهیونگ: هیچی از اینجا برو
ا.ت پوزخندی زد و گفت : آهاااا حالا فهمیدم جریان چیه چون تو همیشه میای اینجا من نباید بیام ؟؟
تهیونگ: نه نباید بیای الانم از اون راهی که آمدی برگرد
ا.ت برای بار هزارم بغض کرد اما این بار جلوی چشم های تهیونگ اشک هاش همینطوری میریختن آما برای تهیونگ مهم نبودن چون اون خودش به اندازه کل افرادی که توی اون سرزمین زندگی میکردن اشک ریخته بود
ا.ت به صورت تهیونگ نگاه کرد دقیقا صورت هاشون موماس هم بود
ا.ت : پس کجا خودمو خالی کنم هاااااا ( با داد و گریه ) من دیگه خسته شودم حالم داره بهم میخوره از خودم از خوانواده از خورشید ازماه از گذشته لعنتیمممم از همه چی چیکار کنم تنها راهش اینکه بمیرم نه ؟؟؟ درسته نهههه؟؟؟؟؟؟؟
تهیونگ دقیقا داشت کاری که اونسو با اون انجام داده بود رو روی ا.ت عملی میکرد ولی جای اونسو بودن راحت بود ؟؟؟ اونسو چطور میتونست اشک های سرد تهیونگ رو مقابلش ببینه و کاری نکنه
ا.ت رفت دقیقا لبهی دره استاد و رشو سمت تهیونگ کرد
ا.ت : بمیرم درست میشهه؟؟؟
تهیونگ از کلمه مردن متنفر بود خیلی متنفر اون دیگه نمیخواست مرگ کسی رو جلوی چشم هاش ببینه نمیتونست تحمل کنه پای ا.ت از لبه پرت گاه لیز خورد داشت می افتاد که تهیونگ با سمتش هجوم آورد و اون رو توی کثری از ثانیه گرفت ا.ت از شدت شوک بی هوش شوده شوده بود نسیم خنکی به صورت تهیونگ میخورد اون تا به حال صورت ا.ت رو ندیده بود دقیق تر که نگاه میکرد مثل اونسو بود همونجا یه پروانه رنگی روی دماغ ا.ت نشست تهیونگ یاد دوران بچگیش با اونسو افتاده که وقتی داشت اونسو رو نگاه میکرد یه پروانه روی بینیش نشست چشم های اونسو وقتی به نوک دماغش خیره میشود تهیونگ رو به خنده می انداخت اما غیر ممکن بود اون یه پروانه رنگی بود اما بیشر پروانه هاي اونجا معمولا سفید بودن
پچه ها شرط میزارم شرطا کاملیشه سریع تر میزارم بنظرم ولی اینطوری که بودم شرط میزارم میره واسه دوسال بعد پس شرط میزارم
۸۰ تا لایک
۳۰۰ تا کامنت
همین
از دید ا.ت
به حالت کسالت از حموم بیرون آمدم و لباس هامو پوشیدم به خودم توی آینه نگاه میکردم چقدر چشمام پوف کرده و قرمز شده بود هرچی به اینو اونور نگاه کردم تهیونگ رو ندیدم بهتر ! پسره ی از خود رازی فکر کرده کی هست اگر چشم هاش سالم بود این دوتا انگشتمو توی چشاش میکردم از حدقه در می آوردم اوفففف ولش کن رفتم روی تختم و خوابیدم
یک سال بعد
توی این یک سال تهیونگ بیلیون هه بار دل اونسو رو شکست با حرف هاش کاراش اما تهیونگ از اون شب به بعد دیگه دست به چشماش نزده بود و تمام این مدت دراز اون پاچه مشکی رنگ روی چشم هاش بود البته اون روز های آخر هفته به اون دره ای میرفت که همه شه از بچگیش با اونسو اونجا بود و اون پارچه رو از چشم هاش ورمیداشت هر روز پیش اونسو میرفت و باهاش حرف هایی که توی دلش مونده بود رو بهش میگفت اتفاق هایی که در طول براش افتاده بود چه غمگین چه شاد البته قسمت شادی وجود نداشت قسمت شادش این بود که توی ذهنش صدای اونسو میآمد ولی بهش چی میگفت تهیونگ این روزها به یه اَهریمَن تبدیل شوده بود به کسی حتی یه نفر هم ابراز علاقه نمیکرد خسته نمیشود؟؟
البته همونطر که گفتم اون الان ته اون باتلاق گیر افتاده و کسی برای کمک بهش نمیاد... نمیاد ؟؟ یا.. خودش نمیخواد؟؟ این سوالی هست که ذهنش رو درگیر کرده امروز هم میخواست باز به اون دره بره پس لباس هاش رو پوشید و به سمت اونجا حرکت کرد همینطور که بالا میآمد چشم بند رو از چشم هاش ورداشت دختری رو دید که ایستاده موهاش رو باز بود پروانه ها دورش جمع شده بودن دست های دختر آرم آرم باز میشود و این باعث میشود باد رو بقل کنه تهیونگ فکر کرد مثل همیشه تَوَهُم
زده فکر اون اونسو سریع به طرف رفت چون پشت اون دختر به تهیونگ بود نتونست اون رو بشناسه
درضمن از پشت هیچ تفاوتی به اونسو نداشت به سمتش رفت و دست هاش رو از پشت دور کمر اون دختر حلقه کرد سرش رو روی شونش گذاشت و گردنش رو بو کرد بوی اونسو رو میداد وقتی چشمش به صورت دختر افتاد سریع ازش جدا شود اون درست دیده بود اون ا.ت بود قیافش طوری بود که توش مشخص میشود تعجب کرده اما . اما چرای چشم هاش اینقدر قرمز بود بادی که میوزید باعث میشود قطره اشک های ا.ت روی صورتش خشک بشه و جاش بمونه ا.ت برای اولین بار رنگ چشم های تهیونگ رو میدید همینطور به چشم هاش زول زده بود تهیونگ چی اون چرا بی حرکت ایستاده بود
تهیونگ: تو اینجا چیکار میکنی
ا.ت : خودت اینجا چیکار میکنی
تهیونگ: من اول پرسیدم اههههه ولش کن من همیشه میام اینجا
ا.ت : خوب که چی ؟؟
تهیونگ: هیچی از اینجا برو
ا.ت پوزخندی زد و گفت : آهاااا حالا فهمیدم جریان چیه چون تو همیشه میای اینجا من نباید بیام ؟؟
تهیونگ: نه نباید بیای الانم از اون راهی که آمدی برگرد
ا.ت برای بار هزارم بغض کرد اما این بار جلوی چشم های تهیونگ اشک هاش همینطوری میریختن آما برای تهیونگ مهم نبودن چون اون خودش به اندازه کل افرادی که توی اون سرزمین زندگی میکردن اشک ریخته بود
ا.ت به صورت تهیونگ نگاه کرد دقیقا صورت هاشون موماس هم بود
ا.ت : پس کجا خودمو خالی کنم هاااااا ( با داد و گریه ) من دیگه خسته شودم حالم داره بهم میخوره از خودم از خوانواده از خورشید ازماه از گذشته لعنتیمممم از همه چی چیکار کنم تنها راهش اینکه بمیرم نه ؟؟؟ درسته نهههه؟؟؟؟؟؟؟
تهیونگ دقیقا داشت کاری که اونسو با اون انجام داده بود رو روی ا.ت عملی میکرد ولی جای اونسو بودن راحت بود ؟؟؟ اونسو چطور میتونست اشک های سرد تهیونگ رو مقابلش ببینه و کاری نکنه
ا.ت رفت دقیقا لبهی دره استاد و رشو سمت تهیونگ کرد
ا.ت : بمیرم درست میشهه؟؟؟
تهیونگ از کلمه مردن متنفر بود خیلی متنفر اون دیگه نمیخواست مرگ کسی رو جلوی چشم هاش ببینه نمیتونست تحمل کنه پای ا.ت از لبه پرت گاه لیز خورد داشت می افتاد که تهیونگ با سمتش هجوم آورد و اون رو توی کثری از ثانیه گرفت ا.ت از شدت شوک بی هوش شوده شوده بود نسیم خنکی به صورت تهیونگ میخورد اون تا به حال صورت ا.ت رو ندیده بود دقیق تر که نگاه میکرد مثل اونسو بود همونجا یه پروانه رنگی روی دماغ ا.ت نشست تهیونگ یاد دوران بچگیش با اونسو افتاده که وقتی داشت اونسو رو نگاه میکرد یه پروانه روی بینیش نشست چشم های اونسو وقتی به نوک دماغش خیره میشود تهیونگ رو به خنده می انداخت اما غیر ممکن بود اون یه پروانه رنگی بود اما بیشر پروانه هاي اونجا معمولا سفید بودن
پچه ها شرط میزارم شرطا کاملیشه سریع تر میزارم بنظرم ولی اینطوری که بودم شرط میزارم میره واسه دوسال بعد پس شرط میزارم
۸۰ تا لایک
۳۰۰ تا کامنت
همین
۱۵۷.۳k
۰۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.