نام رمان:'انتقام'
نام رمان:'انتقام'
پارت:2
تا اینکه جین با خوندن یک ورد طولانی موفق شد در رو باز کنه.پشت اون در راهرویی شبیه زیرزمین بود.جین با اطمینان کامل گفت:«قطعا روح اون دوتا پسر اینجاست»!
ترس تمام بدنم رو فرا گرفته بود.با ترس و لرز وارد زیرزمین شدیم.۳ قدم که برداشتیم در ب سرعت نور با صدای وحشتناکی بسته شد،شارژ چراغ قوه تموم شد با اینکه تازه شارژش کرده بودیم...!
گوشیمو درآوردم تا فلشش رو روشن کنم ولی متاسفانه گوشیم فقط ۵ درصد بود.فلش رو روشن کردم و به راه ادامه دادیم.چند قدم که جلوتر رفتیم جین با صدای بلندی داد زد و گفت رودریک،اَدِم،خانم پیج!!
با اینکارش متعجب و شدم گفتم:«آروم!!چی داری میگی؟؟این اسم ها چیه؟»
جین با لحن ترسناکی گفت:«اینا اسمای اون دوتا پسر و مادرشون هست.دارم صداشون میکنم تا روحشون احضار بشه دیگه».
پوزخندی زدم و ب راهم ادامه دادم.ولی جین سرجاش موند و خشکش زد.من ترسیده بودم و ب طرف جین دویدم.
جین:«اگه تکون بخوری گیر میوفتی.هنری از جات تکون نخور!»
بعد چند ثانیه ۳ نفر با صدایی آروم و لطیف اسمامون رو به ترتیب صدا میزدن.
هنری،جین،هنری،جین
انگار روح اون سه نفر احضار شده بود!
جین به راهش ادامه داد و گفت:«پشت سرم حرکت کن و از پیشم دور نشو»!
چند متر جلوتر که رفتیم به دوتا تونل رسیدیم.
صدا از یکی از تونل ها میومد که وارد اون تونل شدیم و ب صدا نزدیک شدیم.ممکنه براتون مسخره باشه ولی برادرم توی اون تونل زندانی بود!!
با دست و پای بسته و چسبی ک روی دهنش بود.
داشت گریه میکرد و خودشو خیس کرده بود.
جین به سرعت پیتر رو آزاد کرد و از همون راهی که اومده بودیم برگشتیم.از پیتر خواستیم تا ماجرا رو برامون تعریف کنه ولی اون مث گچ سفید شده بود و هیچ حرفی نمیزد!
براش یه لیوان شربت بردم تا خنک بشه ولی اون حتی پلک هم نمیزد.یهو زبون باز کرد و گفت:«میخوام تنها باشم.لطفا برید!»
تنهاش گذاشتیم و با ترس و لرز از اتاق بیرون رفتیم.جین گفت:«اون تسخیر شده بوده و ب سمت اون تونل رفته بوده.»
منم که حرفاش رو باور کردم بغض کرده بودم و رفتم تا یه دوش بگیرم.تو حموم همش توهم میزدم.شب شد ولی پیتر هنوز خواب بود و تکون هم نمیخورد و من نگرانش شده بودم.یهو پیتر ا خواب پا شد و....
کپی ممنوع❌
پارت:2
تا اینکه جین با خوندن یک ورد طولانی موفق شد در رو باز کنه.پشت اون در راهرویی شبیه زیرزمین بود.جین با اطمینان کامل گفت:«قطعا روح اون دوتا پسر اینجاست»!
ترس تمام بدنم رو فرا گرفته بود.با ترس و لرز وارد زیرزمین شدیم.۳ قدم که برداشتیم در ب سرعت نور با صدای وحشتناکی بسته شد،شارژ چراغ قوه تموم شد با اینکه تازه شارژش کرده بودیم...!
گوشیمو درآوردم تا فلشش رو روشن کنم ولی متاسفانه گوشیم فقط ۵ درصد بود.فلش رو روشن کردم و به راه ادامه دادیم.چند قدم که جلوتر رفتیم جین با صدای بلندی داد زد و گفت رودریک،اَدِم،خانم پیج!!
با اینکارش متعجب و شدم گفتم:«آروم!!چی داری میگی؟؟این اسم ها چیه؟»
جین با لحن ترسناکی گفت:«اینا اسمای اون دوتا پسر و مادرشون هست.دارم صداشون میکنم تا روحشون احضار بشه دیگه».
پوزخندی زدم و ب راهم ادامه دادم.ولی جین سرجاش موند و خشکش زد.من ترسیده بودم و ب طرف جین دویدم.
جین:«اگه تکون بخوری گیر میوفتی.هنری از جات تکون نخور!»
بعد چند ثانیه ۳ نفر با صدایی آروم و لطیف اسمامون رو به ترتیب صدا میزدن.
هنری،جین،هنری،جین
انگار روح اون سه نفر احضار شده بود!
جین به راهش ادامه داد و گفت:«پشت سرم حرکت کن و از پیشم دور نشو»!
چند متر جلوتر که رفتیم به دوتا تونل رسیدیم.
صدا از یکی از تونل ها میومد که وارد اون تونل شدیم و ب صدا نزدیک شدیم.ممکنه براتون مسخره باشه ولی برادرم توی اون تونل زندانی بود!!
با دست و پای بسته و چسبی ک روی دهنش بود.
داشت گریه میکرد و خودشو خیس کرده بود.
جین به سرعت پیتر رو آزاد کرد و از همون راهی که اومده بودیم برگشتیم.از پیتر خواستیم تا ماجرا رو برامون تعریف کنه ولی اون مث گچ سفید شده بود و هیچ حرفی نمیزد!
براش یه لیوان شربت بردم تا خنک بشه ولی اون حتی پلک هم نمیزد.یهو زبون باز کرد و گفت:«میخوام تنها باشم.لطفا برید!»
تنهاش گذاشتیم و با ترس و لرز از اتاق بیرون رفتیم.جین گفت:«اون تسخیر شده بوده و ب سمت اون تونل رفته بوده.»
منم که حرفاش رو باور کردم بغض کرده بودم و رفتم تا یه دوش بگیرم.تو حموم همش توهم میزدم.شب شد ولی پیتر هنوز خواب بود و تکون هم نمیخورد و من نگرانش شده بودم.یهو پیتر ا خواب پا شد و....
کپی ممنوع❌
۱.۱k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.