گس لایتر/پارت ۹۷
اسلاید بعد: بایول
از زبان نویسنده
هیونو پوزخندی زد... و چیزی نگفت...
جونگکوک هم نگاهشو به جلو داد... افکار هیونو براش اهمیتی نداشت... فقط کمی مونده بود به اینکه هیونو رو حذف کنه... بنابراین نیازی نبود خاطر خودشو مکدر کنه...
******
بایول بعد از همه ی کارمندا و بعد از خانوادش به شرکت اومد... به محض رسیدن سمت اتاق جونگکوک رفت و از منشی پرسید: آقای جئون اومدن؟
-بله خانوم... داخلن
-خوبه... بگین یه اسلایس کیک و یه اسپرسو بیارن اتاق آقای جئون
-چشم...
********
بایول در زد و وارد اتاق شد... جونگکوک با دیدنش قلمش رو روی میز گذاشت و گفت: خوش اومدی...
بایول لبخندی زد و به سمت جونگکوک رفت... روبروش نشست و گفت: وقتی تو نیستی راحت خوابم نمیبره
-من که گفتم نرم... خودت گفتی برو
-نه... اشکالی نداره... درسته ازدواج کردیم... ولی قرار نیست اسیر هم باشیم...
جونگکوک با این حرف بایول سکوت کرد و فقط بهش نگاه کرد... که در اتاقش رو زدن... جونگکوک اجازه ی ورود داد...
بایول با دیدن منشی که کیک و اسپرسو رو آورده بود گفت: ممنونم... بزارین رو میز...
جونگکوک به بایول نگاه میکرد... چون فک میکرد بایول اینا رو برای خودش خواسته... اما وقتی منشی رفت بایول رو به جونگکوک گفت: خب... شروع کن!
جونگکوک متعجب پرسید: اینا برای منه؟
بایول از روی صندلیش پاشد و به سمت صندلی جونگکوک رفت... چنگال رو برداشت و توی کیک زد... تکه ای رو جدا کرد و به سمت جونگکوک گرفت... و گفت: مطمئنم صبحونه نخوردی... برای همین گفتم بیارن!...
جونگکوک به دست بایول که به سمتش دراز شده بود نگاهی کرد و پرسید: از کجا میدونی صبحونه نخوردم؟
-از اونجا که هر صبح خودم مجبورت میکنم یکم صبحونه بخوری... بعضی روزام که حواسم بهت نیست قسِر در میری....
جونگکوک تصورشم نمیکرد که بایول تا این حد بهش دقت کنه... هنوز تو چشمای بایول با حالتی خنثی نگاه میکرد که بایول خندید و گفت: به چی نگاه میکنی؟ دستم خشک شد تو هوا...
جونگکوک جابجا شد و خودشو جمع کرد... چنگال رو از بایول گرفت... بایول میخواست بره که جونگکوک گفت: بایول
-بله؟
جونگکوک چنگالو توی بشقاب گذاشت... و گفت:
-یه حرف مهم دارم
-چی؟
-.... یه سری از حسابای قدیمی شرکت رو دیدم... ایراد داشتن
- چه ایرادی؟
-ورودی و خروجیها با هم همخوانی نداشت... یه مبالغی جابجا شده
-باید اینو به آبا بگم!
-نه... همینطوری نمیشه!
-پس... پس باید چیکار کرد؟.....
جونگکوک از روی صندلیش پاشد و پشت سر بایول رفت... دستشو دور کمرش حلقه کرد... لبهاشو دم گوشش برد و با لحن مرموزی گفت: اولا که نباید به کسی بگی من آگاهت کردم... اون موقع پدرت نسبت به من دو دل میشه
بایول همونطور که به نقطه ی نامعلومی خیره بود گفت: باشه...
از زبان نویسنده
هیونو پوزخندی زد... و چیزی نگفت...
جونگکوک هم نگاهشو به جلو داد... افکار هیونو براش اهمیتی نداشت... فقط کمی مونده بود به اینکه هیونو رو حذف کنه... بنابراین نیازی نبود خاطر خودشو مکدر کنه...
******
بایول بعد از همه ی کارمندا و بعد از خانوادش به شرکت اومد... به محض رسیدن سمت اتاق جونگکوک رفت و از منشی پرسید: آقای جئون اومدن؟
-بله خانوم... داخلن
-خوبه... بگین یه اسلایس کیک و یه اسپرسو بیارن اتاق آقای جئون
-چشم...
********
بایول در زد و وارد اتاق شد... جونگکوک با دیدنش قلمش رو روی میز گذاشت و گفت: خوش اومدی...
بایول لبخندی زد و به سمت جونگکوک رفت... روبروش نشست و گفت: وقتی تو نیستی راحت خوابم نمیبره
-من که گفتم نرم... خودت گفتی برو
-نه... اشکالی نداره... درسته ازدواج کردیم... ولی قرار نیست اسیر هم باشیم...
جونگکوک با این حرف بایول سکوت کرد و فقط بهش نگاه کرد... که در اتاقش رو زدن... جونگکوک اجازه ی ورود داد...
بایول با دیدن منشی که کیک و اسپرسو رو آورده بود گفت: ممنونم... بزارین رو میز...
جونگکوک به بایول نگاه میکرد... چون فک میکرد بایول اینا رو برای خودش خواسته... اما وقتی منشی رفت بایول رو به جونگکوک گفت: خب... شروع کن!
جونگکوک متعجب پرسید: اینا برای منه؟
بایول از روی صندلیش پاشد و به سمت صندلی جونگکوک رفت... چنگال رو برداشت و توی کیک زد... تکه ای رو جدا کرد و به سمت جونگکوک گرفت... و گفت: مطمئنم صبحونه نخوردی... برای همین گفتم بیارن!...
جونگکوک به دست بایول که به سمتش دراز شده بود نگاهی کرد و پرسید: از کجا میدونی صبحونه نخوردم؟
-از اونجا که هر صبح خودم مجبورت میکنم یکم صبحونه بخوری... بعضی روزام که حواسم بهت نیست قسِر در میری....
جونگکوک تصورشم نمیکرد که بایول تا این حد بهش دقت کنه... هنوز تو چشمای بایول با حالتی خنثی نگاه میکرد که بایول خندید و گفت: به چی نگاه میکنی؟ دستم خشک شد تو هوا...
جونگکوک جابجا شد و خودشو جمع کرد... چنگال رو از بایول گرفت... بایول میخواست بره که جونگکوک گفت: بایول
-بله؟
جونگکوک چنگالو توی بشقاب گذاشت... و گفت:
-یه حرف مهم دارم
-چی؟
-.... یه سری از حسابای قدیمی شرکت رو دیدم... ایراد داشتن
- چه ایرادی؟
-ورودی و خروجیها با هم همخوانی نداشت... یه مبالغی جابجا شده
-باید اینو به آبا بگم!
-نه... همینطوری نمیشه!
-پس... پس باید چیکار کرد؟.....
جونگکوک از روی صندلیش پاشد و پشت سر بایول رفت... دستشو دور کمرش حلقه کرد... لبهاشو دم گوشش برد و با لحن مرموزی گفت: اولا که نباید به کسی بگی من آگاهت کردم... اون موقع پدرت نسبت به من دو دل میشه
بایول همونطور که به نقطه ی نامعلومی خیره بود گفت: باشه...
۱۸.۵k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.