پارت اول داستانِ عنکبوت منزوی
با دیدِ تار و کم سو، هر روزه دیدگانِ متعددم را میگشایم و روی طناب های محکمم مینشینم، و در انتظار طعمه ای هرچند کوچک میمانم تا آن را شکار کنم و شیرهی وجودش را بمکم و تفالهی تو خالیِ جسمش را به باد بسپارم. در تمامِ زمان،در حال زندگی ای با هدفی مشخص، عمر را سپری میکنم. جالب است که ما از زمان مرگ طبیعی خودمان آگاهیم، اما نسبت حوادث آگاهتر! من میدانم که تنها ۶ ماه و ۱۰ روز از عمرم باقیست و این برایم لذت بخش است که بدانم که کِی از تارهایی که در سطوحِ مُدَوَّرِ اطرافم تنیده ام هبوط میکنم و خوراکِ خورندگان میشوم؛ شاید هم پوسته ام زیر پای غول های دوپا خورد شود و همگن با خاک گردم. خاکی که پاهای این بوته ای که من مسکن نهاده ام را میفشارد و او را مستحکم میکند، غذا میدهد و در نهایت میمیراند و در خود هضم میکند. جالب است که رنگِ صبرِ گونه ها غلیظ تر از بسیاری است و در غالب مواقع درحال صبر کردن هستیم و صبر کردن. به راستی شاید استعمالِ ضمیرِ ما چندان درست نباشد، شاید این زندگیِ من است که من در حالی که از منظر یک جزء، به کل نظر میکنم، جزء را به کل اطلاق میکنم و تعلقِ کل را به جزء میدانم.
۳.۹k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.