رمان دنیای من
#رمان #دنیای_من
پارت سوم:
(اریا)
همه دستپاچه شده بودند
با عجله به سمتش رفتم
تو اغوشم کشیدمش
طاق سفید چشماش به بالا اومد
اومدن با برانکارد بردنش
با عجله به سمتش میدویدم
بردنش تو یه اتاقی
اتاقی که خوندن اسمشم وحم اوره
اتاقی که دیدن درش سرشار از نا امیدی
icu
مات موندم
یعنی شک تا این حد قوی بود
گوشه ای کنار دیوار نشستم
چیشد یهو؟
خدایا
چرا؟!
بعد از چند ساعت دکتر از در اومد بیرون
با عجله به سمتش رفتم
هر کس یه سوال میپرسید
_دکتر حالش چطوره؟
_دکتر خوبه؟
_بهوش اومده؟
_دکتر بهم بگو دخترم چشه؟
_چیشد یهو؟
_دک......
داد زدم
_عههههه بسه دیگه وایسین یکی یکی عه
بعدم روبه دکتر ادامه دادم
_حالش چطوره؟
دکتر_متاس...
مامان افتاد و زد زیر گریه
وا؟
چیشد یهو
_مامان خوبی؟
مامان همونطور به لپش چنگ مینداخت
مامان_دخترم دختررررم
دکتر با تعجب نگاهی به مامان کرد
دکتر_خانم بذارین من حرفم تموم شه متاسفانه شک جدی و قوی ای بهش وارد شده ما تمام سعیمون و کردین(به من و ارین اشاره کرد)شما داداشاشین؟
_بله
دکتر_بقیه برن فقط یکی از شما بمونه و بعدا بیاد اتاق من
بعدم رفت
بابا_من خودم میمونم
پس از جنگ و جدال من و ارین موفق شدیم بقیرو بفرسیم خونه اما نه من نه ارین هیچ کدوم کوتاه نمیومدیم
ارین_تو میری من میمونم
_عمرا پا میشی خودت میری
ارین_من نمیرم اریا تو میری
داد زدم_تو میری
پس از بحث کوتاهی ارین رفت و من به سمت اتاق دکتر رفتم
در زدم با صدای بفرمایید دکتر وارد شدم
دکتر_بفرمایید
روی صندلی روبروی میزش نشیتم
_بفرمایین با من کاری داشتین؟
دکتر_ببینید خواهر شما شک قوی بهش وارد شده و بر اصطلاح مغزش اتصالی داده من...نمیدونم چطور بگم....اما.....اما....اما خواهرتون....متاسفانه به ...کما رفتن و کما هم یعنی...یه پله قبل از.....مرگ
شک زده به دکتر نگاه کردم
مغزم بهم فرمان کارو داد
فوری پاشدم
به سمت در رفتم
همش یه جمله توی مغزم اکو میشد
یه پله قبل از مرگ
کما یه پله قبل از مرگ
.....
حیرون به سمت شیشه ای که اونورش خواهرم ...دنیا خوابیده بود دویدم
به دیگران اهمیتی ندادم
به دکتری که اسمم و صدا میزد
به دکتر که سعی بر متوقف کردنم داشت
به پشت شیشه رسیدم
از عصبانیت میخواستم مشتم و یه جایی بکوبم
چه تو دیوار
چه تو صورت فردی
فقط اون موقع به تنها چیزی که دم دستم اومد ضربه زدم
شیشه ی مانع خودم و دنیا
شیشه ی مانع راه اتصال من و خواهرم
مشتم و توی شیشه فرود اوردم
فردی از پشت دستام و گرفت
داد زدم
_به ولای علی خواهرم به هوش نیاد بیمارستان و به اتیش میشکشم میکشمتون
با صدای بلند تری داد زدم
_دنیا پاشو کثافط جون دریا پاشو جون دانیال پاشو من برات برادری نکردم اونا رو دوست داری پاشو ....جون خانواده ای که ۱۶ سال تو خیال واقعی بودنشون بودی پاشو.....پاشو
قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید
اولی
دومی
سومی
چهارمی
وهمینطور تند تند اشکا راه خودشون و پیدا کردند
دکتر_چیکار میکنی پسر؟بیا برو اتاق من...بیا برو
گوشه ی دیوار همونجا نشستم
سرمو روی زانو هام گزاشتم و به اشکام اجازه ی ریختن دادم
فقط تونستم یه کلمه زمزمه کنم
_خواهری پاشو
دستم به شدت میسوخت
بالا اوردمش
با دیدنش شک زده محوش شدم
باد کرده بود و خون روشو پوشونده بود
نگاهی به زمین زیر دستم انداختم
قرمزِ قرمز بود
دستی رو روی شونم حس کردم
برگشتم
با دیدین فرد روبروم اخم کردم
فضول همه جا هست
ولی قربون مرامش برم با معرفت تر از این ندیدم
...........
نظر بدین ❤
پارت سوم:
(اریا)
همه دستپاچه شده بودند
با عجله به سمتش رفتم
تو اغوشم کشیدمش
طاق سفید چشماش به بالا اومد
اومدن با برانکارد بردنش
با عجله به سمتش میدویدم
بردنش تو یه اتاقی
اتاقی که خوندن اسمشم وحم اوره
اتاقی که دیدن درش سرشار از نا امیدی
icu
مات موندم
یعنی شک تا این حد قوی بود
گوشه ای کنار دیوار نشستم
چیشد یهو؟
خدایا
چرا؟!
بعد از چند ساعت دکتر از در اومد بیرون
با عجله به سمتش رفتم
هر کس یه سوال میپرسید
_دکتر حالش چطوره؟
_دکتر خوبه؟
_بهوش اومده؟
_دکتر بهم بگو دخترم چشه؟
_چیشد یهو؟
_دک......
داد زدم
_عههههه بسه دیگه وایسین یکی یکی عه
بعدم روبه دکتر ادامه دادم
_حالش چطوره؟
دکتر_متاس...
مامان افتاد و زد زیر گریه
وا؟
چیشد یهو
_مامان خوبی؟
مامان همونطور به لپش چنگ مینداخت
مامان_دخترم دختررررم
دکتر با تعجب نگاهی به مامان کرد
دکتر_خانم بذارین من حرفم تموم شه متاسفانه شک جدی و قوی ای بهش وارد شده ما تمام سعیمون و کردین(به من و ارین اشاره کرد)شما داداشاشین؟
_بله
دکتر_بقیه برن فقط یکی از شما بمونه و بعدا بیاد اتاق من
بعدم رفت
بابا_من خودم میمونم
پس از جنگ و جدال من و ارین موفق شدیم بقیرو بفرسیم خونه اما نه من نه ارین هیچ کدوم کوتاه نمیومدیم
ارین_تو میری من میمونم
_عمرا پا میشی خودت میری
ارین_من نمیرم اریا تو میری
داد زدم_تو میری
پس از بحث کوتاهی ارین رفت و من به سمت اتاق دکتر رفتم
در زدم با صدای بفرمایید دکتر وارد شدم
دکتر_بفرمایید
روی صندلی روبروی میزش نشیتم
_بفرمایین با من کاری داشتین؟
دکتر_ببینید خواهر شما شک قوی بهش وارد شده و بر اصطلاح مغزش اتصالی داده من...نمیدونم چطور بگم....اما.....اما....اما خواهرتون....متاسفانه به ...کما رفتن و کما هم یعنی...یه پله قبل از.....مرگ
شک زده به دکتر نگاه کردم
مغزم بهم فرمان کارو داد
فوری پاشدم
به سمت در رفتم
همش یه جمله توی مغزم اکو میشد
یه پله قبل از مرگ
کما یه پله قبل از مرگ
.....
حیرون به سمت شیشه ای که اونورش خواهرم ...دنیا خوابیده بود دویدم
به دیگران اهمیتی ندادم
به دکتری که اسمم و صدا میزد
به دکتر که سعی بر متوقف کردنم داشت
به پشت شیشه رسیدم
از عصبانیت میخواستم مشتم و یه جایی بکوبم
چه تو دیوار
چه تو صورت فردی
فقط اون موقع به تنها چیزی که دم دستم اومد ضربه زدم
شیشه ی مانع خودم و دنیا
شیشه ی مانع راه اتصال من و خواهرم
مشتم و توی شیشه فرود اوردم
فردی از پشت دستام و گرفت
داد زدم
_به ولای علی خواهرم به هوش نیاد بیمارستان و به اتیش میشکشم میکشمتون
با صدای بلند تری داد زدم
_دنیا پاشو کثافط جون دریا پاشو جون دانیال پاشو من برات برادری نکردم اونا رو دوست داری پاشو ....جون خانواده ای که ۱۶ سال تو خیال واقعی بودنشون بودی پاشو.....پاشو
قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید
اولی
دومی
سومی
چهارمی
وهمینطور تند تند اشکا راه خودشون و پیدا کردند
دکتر_چیکار میکنی پسر؟بیا برو اتاق من...بیا برو
گوشه ی دیوار همونجا نشستم
سرمو روی زانو هام گزاشتم و به اشکام اجازه ی ریختن دادم
فقط تونستم یه کلمه زمزمه کنم
_خواهری پاشو
دستم به شدت میسوخت
بالا اوردمش
با دیدنش شک زده محوش شدم
باد کرده بود و خون روشو پوشونده بود
نگاهی به زمین زیر دستم انداختم
قرمزِ قرمز بود
دستی رو روی شونم حس کردم
برگشتم
با دیدین فرد روبروم اخم کردم
فضول همه جا هست
ولی قربون مرامش برم با معرفت تر از این ندیدم
...........
نظر بدین ❤
۱۸.۰k
۰۲ اسفند ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.