چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 35
*ویو رزی
دیدم ته با سینی بالا سرم وایساده....
سینی رو گذاشت رو پاتختی و هم زمان گفت:
تهیونگ: بلندشو سوپی که از مامان خواستی اماده شده....
بعد به سمتم اومد که کمکم کنه بلند شم اما دستاشو پس زدم و از حالت دراز به حالت نشسته در اومدم و بالشتم رو صاف کردم و بع تاج تختم تکیه دادمش و خودمم به بالشت تکیه زدم و خم شدم که کاسه سوپ رو بردارم ته سریع پیش قدم شد و کاسه رو برداشت...
با تیکه بهش توپیدم:
رزی: نکنه توهم سوپ لازم شدی وضعیتت قرمزه؟ پد بدم خدمتتون.... یا میخوای بگم مامان هم براتو سوپ درست کنه....
ته اخمی کرد و گفت:
تهیونگ : الان مثلا تیکه انداختی یا چی... ـ
رزی: تیکه ننداختم بعضی ها تازگیا خیلی رومخی شدن...
ته با کنایع گفت:
تهیونگ: تو که مخ نداری...
رزی: گفتم خدا بهم نده که تو تنها نمونی دوما خوبه خودت میدونی رو مخی...
بعدش با تحکم گفتم:
رزی:بده من سوپو....
ته با تاسف سری تکون داد و گفت:
تهیونگ: الحق که بچه ای... نمیخواد خودم بهت میدم...
با حرص گفتم:
رزی: اگه بچم پس چرا اذیتم میکنی و اسم دوست داشتن رو روش میزاری...
ته بی توجه به حرف های تکراریم یه قاشق از سوپ پر کرد و شروع به فوت کردن سوپ کرد...
بعد از اینکه مطمعن شد کمی سرد شده با دقت قاشقی که از سوپ ابکی پرشده بود رو بع سمت دهنم اورد...که سرمو به طرف جهت مخالف ته برگردوندم....
ته با کمی خنده که سعی داشت پنهونش کنه که نتونست اینکار رو هم کنه گفت:
تهیونگ: الان مثلا قهری؟..
برگشتم سمتش و گفتم:
رزی: الان شما جواب سوال منو دادی که من جواب سوال شما رو بدم... بعد عصبی گفتم:
رزی: بعدش من پایین داشتم از استرس سکته میمردم بعد تو میگی قهری؟ بهش فرصت حرف زدن ندادم و سریع گفتم:
رزی : اصلا من کی باتو اشتی کردم؟.. که الان بخوام دوباره قهر کنم...
ته ایندفعه سریع برای اینکه دیگه جلو صحبت کردنشو نگیرم گفت:
تهیونگ: هی هی دختر ترمز بگیر ماهم برسیم...
بعدش سوپ رو گذاشت رو میز و عین کسایی که از دست دوست دختراشون عاسی شده باش ادامه داد:
اولن من چی جوابتو بدم وقتی سوالت تکراریه... دوما من داشتم حقیقتو میگفتم....
سوما از چی قهر بودی که اشتی نکردی...
انگار همه حرفاش رو نشنیدم جز اخری...
رزی: از چی قهر بودم؟ تو داشتی پایین همه چیز رو میگفتی اگه این سوپ بی صحاب رو بهونه نمیکردم الان باید قبرمو میکندی...
ته خیلی خونسرد و دست به سینه بهم نگاه کرد و گفت:
تهیونگ: من فقط داشتم حقیقت رو میگفتم...
خواستم چیزی بگم که سریع گفت:
تهیونگ: اما عقلم میکشید که تو رو تو قضیه نزارم با اینکه اصل قضیه خودتی...
رزی: کاشکی اصلا هیچی نبودم...
و انگار که همه حرفامو فراموش کرده باشه با خنده گفت:
تهیونگ: هعی دختر دو دقیق سکوت کنم سریع اماده ای بپری و پاچه بگیری...
بعد به سوپ اشاره زد و گفت:
تهیونگ: بیا سوپ هم سرد شد...
ایش نکبت چه سری هم پسر خالع میشه...
بعد چشم غوره ای رفتم و سرمو چرخوندم و بلند و شمورده شمورده گفتم:
رزی: تا. تو. اینجا. باشی. ن. می. خورم...
تهیونگ: نمیخوری؟
سرمو به علامت نه دادم بالا که ته گفت:
تهیونگ: خب باشه خودت خواستی..
نمیدونستم میخواد چیکار کنه اما حدسم این بود که با سوپ از اتاقم میره..
سرم بع سمت در بود که ته دستشو رو گذاشت رو شونم و با اون یکی دستش صورتمو چرخوند به سمت خودش که با لپ های پر شده اش مواجه تا خواستم تحلیل کنم کارشو که میخمواد چیکار کنه...
با تعجب و با چشم های درشت به چشم های بسته ته خیره شدم....
و یهو مزه زنجبیل رو تو دهنم حس کردم...
·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙ حمایت فراموش نشه ˙·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙
دیدم ته با سینی بالا سرم وایساده....
سینی رو گذاشت رو پاتختی و هم زمان گفت:
تهیونگ: بلندشو سوپی که از مامان خواستی اماده شده....
بعد به سمتم اومد که کمکم کنه بلند شم اما دستاشو پس زدم و از حالت دراز به حالت نشسته در اومدم و بالشتم رو صاف کردم و بع تاج تختم تکیه دادمش و خودمم به بالشت تکیه زدم و خم شدم که کاسه سوپ رو بردارم ته سریع پیش قدم شد و کاسه رو برداشت...
با تیکه بهش توپیدم:
رزی: نکنه توهم سوپ لازم شدی وضعیتت قرمزه؟ پد بدم خدمتتون.... یا میخوای بگم مامان هم براتو سوپ درست کنه....
ته اخمی کرد و گفت:
تهیونگ : الان مثلا تیکه انداختی یا چی... ـ
رزی: تیکه ننداختم بعضی ها تازگیا خیلی رومخی شدن...
ته با کنایع گفت:
تهیونگ: تو که مخ نداری...
رزی: گفتم خدا بهم نده که تو تنها نمونی دوما خوبه خودت میدونی رو مخی...
بعدش با تحکم گفتم:
رزی:بده من سوپو....
ته با تاسف سری تکون داد و گفت:
تهیونگ: الحق که بچه ای... نمیخواد خودم بهت میدم...
با حرص گفتم:
رزی: اگه بچم پس چرا اذیتم میکنی و اسم دوست داشتن رو روش میزاری...
ته بی توجه به حرف های تکراریم یه قاشق از سوپ پر کرد و شروع به فوت کردن سوپ کرد...
بعد از اینکه مطمعن شد کمی سرد شده با دقت قاشقی که از سوپ ابکی پرشده بود رو بع سمت دهنم اورد...که سرمو به طرف جهت مخالف ته برگردوندم....
ته با کمی خنده که سعی داشت پنهونش کنه که نتونست اینکار رو هم کنه گفت:
تهیونگ: الان مثلا قهری؟..
برگشتم سمتش و گفتم:
رزی: الان شما جواب سوال منو دادی که من جواب سوال شما رو بدم... بعد عصبی گفتم:
رزی: بعدش من پایین داشتم از استرس سکته میمردم بعد تو میگی قهری؟ بهش فرصت حرف زدن ندادم و سریع گفتم:
رزی : اصلا من کی باتو اشتی کردم؟.. که الان بخوام دوباره قهر کنم...
ته ایندفعه سریع برای اینکه دیگه جلو صحبت کردنشو نگیرم گفت:
تهیونگ: هی هی دختر ترمز بگیر ماهم برسیم...
بعدش سوپ رو گذاشت رو میز و عین کسایی که از دست دوست دختراشون عاسی شده باش ادامه داد:
اولن من چی جوابتو بدم وقتی سوالت تکراریه... دوما من داشتم حقیقتو میگفتم....
سوما از چی قهر بودی که اشتی نکردی...
انگار همه حرفاش رو نشنیدم جز اخری...
رزی: از چی قهر بودم؟ تو داشتی پایین همه چیز رو میگفتی اگه این سوپ بی صحاب رو بهونه نمیکردم الان باید قبرمو میکندی...
ته خیلی خونسرد و دست به سینه بهم نگاه کرد و گفت:
تهیونگ: من فقط داشتم حقیقت رو میگفتم...
خواستم چیزی بگم که سریع گفت:
تهیونگ: اما عقلم میکشید که تو رو تو قضیه نزارم با اینکه اصل قضیه خودتی...
رزی: کاشکی اصلا هیچی نبودم...
و انگار که همه حرفامو فراموش کرده باشه با خنده گفت:
تهیونگ: هعی دختر دو دقیق سکوت کنم سریع اماده ای بپری و پاچه بگیری...
بعد به سوپ اشاره زد و گفت:
تهیونگ: بیا سوپ هم سرد شد...
ایش نکبت چه سری هم پسر خالع میشه...
بعد چشم غوره ای رفتم و سرمو چرخوندم و بلند و شمورده شمورده گفتم:
رزی: تا. تو. اینجا. باشی. ن. می. خورم...
تهیونگ: نمیخوری؟
سرمو به علامت نه دادم بالا که ته گفت:
تهیونگ: خب باشه خودت خواستی..
نمیدونستم میخواد چیکار کنه اما حدسم این بود که با سوپ از اتاقم میره..
سرم بع سمت در بود که ته دستشو رو گذاشت رو شونم و با اون یکی دستش صورتمو چرخوند به سمت خودش که با لپ های پر شده اش مواجه تا خواستم تحلیل کنم کارشو که میخمواد چیکار کنه...
با تعجب و با چشم های درشت به چشم های بسته ته خیره شدم....
و یهو مزه زنجبیل رو تو دهنم حس کردم...
·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙ حمایت فراموش نشه ˙·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙
۱۵۱
۲۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.