تک پارتی درخواستی ا/ت ویو هنوز باورم نمیشه...هشت ماهه
ک باهام سرد شده...هرشب ک خونه میاد یا دعوا میشه یا تنبیه هایی میکنه ک تا یک هفته مث اردک ها راه میرم
نمیدونم چرا اینطور شده و نمیدونم دلیل اینکارهاش چیه...
دیگه نمیتونستم این اوضاع رو تحمل کنم
یا اون تموم میکنه یا من تموم میکنم...
روی مبل نشسته بودم و داشتم فیلم میدیدم ک یهو در با شتاب باز شد
صدای بدی ک توی اتاق پیچید شونه هام از ترس بالا پریدن ب فرد کنار در نگاهی کردم...خودش بود
بدون درو ببنده سریع وارد خونه شد
عصبانیت توی چشماش موج میزد
خدمتکار درو میبنده و با نگرانی پشت سر ش قدم برمیداشت
وارد حال شد و رفت سمت شومینه هرچی دکور روی شومینه بود روی سنگ جلوی شومینه انداخت و شکست
از ترس فقط داشتم بهش نگاه میکردم و بالشی ک دستم بود رو چنگ میزدم رنگم پریده بود و توی حال خودم نبودم داد هایی ک میزد از ترس اشکام سرازیرشد
بعد یک ساعت ب سمت اتاق میره و از اونجا دور میشه
خدمتکار ب سمتم اومد و با نگرانی گفت
~حالت خوبه دختر
+هق...نههه...هقق
~هیسس آروم باش تموم شد ارباب رفتن ت اتاقشون
+لعنت ب این ارباب*آروم
~هیس این حرفو نزنین
+چرا میزنم
~این حرفو نزن شاید ارباب شاید اتفاقی افتاده ک عصبانیشون کرده
+یکی دو روز نیست هشت ماهه من تحمل کردم دیگه واقعا نمیتونم
~شاید بهتر باشه با ارباب صحبت کنید
+نمیزاره باهاش حرف بزنم خیلی وقته صداشو نشنیدم
~نگران همه چی درست میشه...من دیگه باید برم شیشه شکسته ها رو جمع کنم...
+باش
با حرفهاش هم من هنوز نظرم نسبت ب خودکشی عوض نشده و باید همین امشب کارو تموم کنم
دوشب:
از روی تخت بلند میشم و ب اطراف اتاقم نگاه میکنم
ب سمت دستشویی میرم و از توی جیبم کاتری ک از کشوی اتاق کار جیمین کش رفته بودم و بیرون آوردم و توی رگ دستم فرو بردم از درد اخی گفتم پاهام تحمل نکردن و با صدای بدی کف دستشویی افتادم
تا خواستم بلند شم رگ دستم تیر کشید و دوباره افتادم ب یک لحظه نکشید ک در دستشویی باز با دیدنش سکته ای زدم
_اینجا چ غلطی داری میکنی*عربده
هیچی نمیگفتم و فقط ب قیافه ترسناک و عصبانیش نگاه میکردم
_چرا اینکارو کردی هااا جواب بده*عربده
با دادش دیگه نتونستم سکوت کنم و بلند گفتم
+میدونی چند وقته بی صدا اشک میریزم شبا کابوس میبینم هر شب زیرت پاره میشدم...میدونی چند وقته؟...هشت ماهه لعنتی*همشو با داد فرمودند🚶🏻♀️
توی چشمایی ک هیچ وقت اشک ندیدن اشک دور چشمای جذابش جمع شد...هیچ جلوی من غرورشو نمیشکست و اشک نمیریخت
آروم دست پر از خونمو گرفت و بغلم کرد و آروم گوشم گفت
_میدونی من از ت داغون ترم...
+چرا...
_بخاطر اینکه خانواده هامون میخوان ما رو از هم جدا کنن ولی حاضرم هرکاری کنم ک یک دقیقه بیشتر کنارت باشم...
نمیدونم چرا اینطور شده و نمیدونم دلیل اینکارهاش چیه...
دیگه نمیتونستم این اوضاع رو تحمل کنم
یا اون تموم میکنه یا من تموم میکنم...
روی مبل نشسته بودم و داشتم فیلم میدیدم ک یهو در با شتاب باز شد
صدای بدی ک توی اتاق پیچید شونه هام از ترس بالا پریدن ب فرد کنار در نگاهی کردم...خودش بود
بدون درو ببنده سریع وارد خونه شد
عصبانیت توی چشماش موج میزد
خدمتکار درو میبنده و با نگرانی پشت سر ش قدم برمیداشت
وارد حال شد و رفت سمت شومینه هرچی دکور روی شومینه بود روی سنگ جلوی شومینه انداخت و شکست
از ترس فقط داشتم بهش نگاه میکردم و بالشی ک دستم بود رو چنگ میزدم رنگم پریده بود و توی حال خودم نبودم داد هایی ک میزد از ترس اشکام سرازیرشد
بعد یک ساعت ب سمت اتاق میره و از اونجا دور میشه
خدمتکار ب سمتم اومد و با نگرانی گفت
~حالت خوبه دختر
+هق...نههه...هقق
~هیسس آروم باش تموم شد ارباب رفتن ت اتاقشون
+لعنت ب این ارباب*آروم
~هیس این حرفو نزنین
+چرا میزنم
~این حرفو نزن شاید ارباب شاید اتفاقی افتاده ک عصبانیشون کرده
+یکی دو روز نیست هشت ماهه من تحمل کردم دیگه واقعا نمیتونم
~شاید بهتر باشه با ارباب صحبت کنید
+نمیزاره باهاش حرف بزنم خیلی وقته صداشو نشنیدم
~نگران همه چی درست میشه...من دیگه باید برم شیشه شکسته ها رو جمع کنم...
+باش
با حرفهاش هم من هنوز نظرم نسبت ب خودکشی عوض نشده و باید همین امشب کارو تموم کنم
دوشب:
از روی تخت بلند میشم و ب اطراف اتاقم نگاه میکنم
ب سمت دستشویی میرم و از توی جیبم کاتری ک از کشوی اتاق کار جیمین کش رفته بودم و بیرون آوردم و توی رگ دستم فرو بردم از درد اخی گفتم پاهام تحمل نکردن و با صدای بدی کف دستشویی افتادم
تا خواستم بلند شم رگ دستم تیر کشید و دوباره افتادم ب یک لحظه نکشید ک در دستشویی باز با دیدنش سکته ای زدم
_اینجا چ غلطی داری میکنی*عربده
هیچی نمیگفتم و فقط ب قیافه ترسناک و عصبانیش نگاه میکردم
_چرا اینکارو کردی هااا جواب بده*عربده
با دادش دیگه نتونستم سکوت کنم و بلند گفتم
+میدونی چند وقته بی صدا اشک میریزم شبا کابوس میبینم هر شب زیرت پاره میشدم...میدونی چند وقته؟...هشت ماهه لعنتی*همشو با داد فرمودند🚶🏻♀️
توی چشمایی ک هیچ وقت اشک ندیدن اشک دور چشمای جذابش جمع شد...هیچ جلوی من غرورشو نمیشکست و اشک نمیریخت
آروم دست پر از خونمو گرفت و بغلم کرد و آروم گوشم گفت
_میدونی من از ت داغون ترم...
+چرا...
_بخاطر اینکه خانواده هامون میخوان ما رو از هم جدا کنن ولی حاضرم هرکاری کنم ک یک دقیقه بیشتر کنارت باشم...
۴۱.۱k
۱۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.