جنبش دست سیاه(قسمت پنجم)
کلارا = خوب چرا دستمونو سیاه کردیم؟ که چی بشه؟
اسکار = این نماد اعتراضه، برای اینکه اعتراضتونو نشون بدین، اون دستتون که سیاهش کردینو بمالین به جعبهها و در و دیوار.
کلارا = چه باحال
رابین = اسکار همیشه تو ذهنش از این نقشه باحالا داره 😂
اسکار = خوب ارتش دست سیاه، عملیاترو شروع کنین،
مادربزرگ(من) = روز اول، خیلی خوش گذشت، همهی بچهها احساس یه قهرمان استقلالطلب و آزادیبخش رو داشتن، خیال میکردن که چقدر خوبه که به فقرا و بیمارا کمک میکنن. چقد خوبه که فقرا رو از گرسنگی نجات میدن...
اما رفته رفته اتفاقات عجیبی رخ داد، ادارهی پلیس به رد دست سیاه رو در و دیوار شک کرده بود و بهدنبال پیدا کردن عاملان این ماجرا ها بود، گرچه ادارهی پلیس واقعاً نمیدونست قصد واقعی بچههای جنبش دست سیاه چیه؟
توماس = اسکار، این کارا دیگه بیفایدهس، پلیس افتاده دنبالمون، داره رد دست سیاه رو دنبال میکنه
اسکار = توماس، مگه ما دزد هستیم که از پلیسها فرار کنیم؟ ما خلافکار نیستیم، ما طبق قرارمون به فقرا کمک میکنیم. هروقت پلیس دیدین آرامشتونو حفظ کنین، هیچ اتفاقی نمیوفته، اصلاً بهشون توضیح بدین
(کارخونهی نساجی)
رئیس = آقای ویلیام،
ویلیام = بله آقای رئیس
رئیس = حتماً از جنبش دست سیاه خبر داری؟
ویلیام = یهجورایی
رئیس = دیروز بهطور اتفاقی پسرتو لای بچههایی که میگن برای دست سیاه کار میکنن دیدم، دستش مرکبی شده بود،
ویلیام = ولی آقای رئیس، پسر من، صبحا میاد اینجا، تا ظهر بعدشم میره خونه...
رئیس = آقای ویلیام، امروز که برگشتی خونه حتماً دست پسرتو موقع برگشتنش برای شام، نگاه کن، اگه سیاه بود... یا مانعش شو یا خودتم نیا کارخونه
ویلیام = بله جناب.
(توماس رسید به خونهشون)
ویلیام = پسرم دستتو ببینم
توماس= بابا ولی من باید برم دسشویی
ویلیام = بعدش که دستتو بهمن نشون دادی برو
توماس = بفرمایین 🖐🏿
ویلیام = چرا سیاهه؟
توماس = تو کارخونه...
ویلیام(با داد و فریاد)= دروغ نگو از ظهر تا الان دستتو مرکبی نگهداشتی و نَشُستی؟
فک کردی نمیدونم رفتی قاطی دست سیاه شدی؟
از فردا بهجای یهشیفت، دو شیفت تو کارخونه کار میکنی تا وقت اضافه نداشتهباشی که بری دستتو سیاه کنی، الانم گمشو برو تو اتاقت.
اسکار = این نماد اعتراضه، برای اینکه اعتراضتونو نشون بدین، اون دستتون که سیاهش کردینو بمالین به جعبهها و در و دیوار.
کلارا = چه باحال
رابین = اسکار همیشه تو ذهنش از این نقشه باحالا داره 😂
اسکار = خوب ارتش دست سیاه، عملیاترو شروع کنین،
مادربزرگ(من) = روز اول، خیلی خوش گذشت، همهی بچهها احساس یه قهرمان استقلالطلب و آزادیبخش رو داشتن، خیال میکردن که چقدر خوبه که به فقرا و بیمارا کمک میکنن. چقد خوبه که فقرا رو از گرسنگی نجات میدن...
اما رفته رفته اتفاقات عجیبی رخ داد، ادارهی پلیس به رد دست سیاه رو در و دیوار شک کرده بود و بهدنبال پیدا کردن عاملان این ماجرا ها بود، گرچه ادارهی پلیس واقعاً نمیدونست قصد واقعی بچههای جنبش دست سیاه چیه؟
توماس = اسکار، این کارا دیگه بیفایدهس، پلیس افتاده دنبالمون، داره رد دست سیاه رو دنبال میکنه
اسکار = توماس، مگه ما دزد هستیم که از پلیسها فرار کنیم؟ ما خلافکار نیستیم، ما طبق قرارمون به فقرا کمک میکنیم. هروقت پلیس دیدین آرامشتونو حفظ کنین، هیچ اتفاقی نمیوفته، اصلاً بهشون توضیح بدین
(کارخونهی نساجی)
رئیس = آقای ویلیام،
ویلیام = بله آقای رئیس
رئیس = حتماً از جنبش دست سیاه خبر داری؟
ویلیام = یهجورایی
رئیس = دیروز بهطور اتفاقی پسرتو لای بچههایی که میگن برای دست سیاه کار میکنن دیدم، دستش مرکبی شده بود،
ویلیام = ولی آقای رئیس، پسر من، صبحا میاد اینجا، تا ظهر بعدشم میره خونه...
رئیس = آقای ویلیام، امروز که برگشتی خونه حتماً دست پسرتو موقع برگشتنش برای شام، نگاه کن، اگه سیاه بود... یا مانعش شو یا خودتم نیا کارخونه
ویلیام = بله جناب.
(توماس رسید به خونهشون)
ویلیام = پسرم دستتو ببینم
توماس= بابا ولی من باید برم دسشویی
ویلیام = بعدش که دستتو بهمن نشون دادی برو
توماس = بفرمایین 🖐🏿
ویلیام = چرا سیاهه؟
توماس = تو کارخونه...
ویلیام(با داد و فریاد)= دروغ نگو از ظهر تا الان دستتو مرکبی نگهداشتی و نَشُستی؟
فک کردی نمیدونم رفتی قاطی دست سیاه شدی؟
از فردا بهجای یهشیفت، دو شیفت تو کارخونه کار میکنی تا وقت اضافه نداشتهباشی که بری دستتو سیاه کنی، الانم گمشو برو تو اتاقت.
۳۲۵
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.