چند پارتی چان (درخواستی) وقتی ازدواج اجباری داشتی
پارت ۱
(چشمام رو باز کردم دیگه از این زندگی خسته شدم ... منو چان ازدواج اجباری داشتیم ... من اونو دوست دارم ولی...اون منو دوست نداره
خب باید از تخت میومدم پایین اما من دوست نداشتم از تخت بیام
پایین
دوست داشتم همینطور که خوابیدم چشمام رو ببندم و بمیرم ...با هزار تا
بدبختی از تخت اومد پایین کارام رو کردم و رفتم پایین)
چان رو دیدم
^سلام چانی
*با من درست حرف بزن
^باشه ...
صبح...
*اره صبحانه خوردم
^باشه
چان میخواست بره کمپانی
^چان گشنه نیستی برات غذا بزارم ببری
*نه...تو هیچی نزار
^باشه(بغض)
و رفت
^خدایا من چیکار کردم که باید اینجوری میشد (گریه)
نشستم گریه کردم تا ۳۰ مین بعد بلند شدن و با خودم گفتم
^بزار براش نودل و جاجانگمیون و اونیگیری درست کنم و ببرم
بلند شدم و شروع به درست کردن کردم گفتم شاید این ها کمه
و براش سوشی و دوکبوکی درست کردم
بعد از ۱ ساعت شروع کردم غذا هارو توی ظرف ها چیدم و بسته بندی کردم و رفتم برم سمت کمپانی
بعد از ۲۰ مین رسیدم
پیاده شدم و رفتم داخل
هان رو دیدم
^سلام هانی
%سلام ا.ت خوبی
^اره ...ام چان کجاست
%چان هم اتاق خودشه با بچه ها
^اها بیا دنبالم ...براتون غذا درست کردم
%واااای مرسیی نمیدونی چقدر گشنمون بود
^بیا بریم
رفتیم و دم در اتاق چان و در زدم
*بیا تو
داشت میخندید اما تا منو دید خندش محو شد
*تو اینجا چیکار میکنی هااااا (داد)
%هیونگ آروم باش
*مگه نگفتم نیاااا(داد)
لینو و هیونجین تا دیدن چان داره داره زیاده روی میکنه اومدن پیشت
تو بغض کرده بودی
هیون.ا.ت آروم باش
لینو .ا.ت بیا بریم
^چان من فقط میخواستم گشنه نمونی (بغض)
*خفههه شووو...گمشو برو از اینجا تا بیام خونه پدرت رو درارم
هان و فلیکس سمت چان رفتن و اونو گرفتن
هان.اروم باش
فلیکس. خیلی داری زیاده روی میکنی
*بهش بگین گمشه بره (داد)
لینو و هیون ا.ت رو آوردن بیرون
لینو . خوبی ا.ت
^من چیکار کردم که اینقدر بدبختم (گریه و هق هق )
هیون . ا.ت گریه نکن
^هیون من باید بمیرم
لینو . هیییس دیگه همچین حرفی نزن
هیون . تو لیاقت زندگی داری
^هق...هق
ا.ت بدون اینکه چیزی بگه رفت
ویو چان
........
این داستان ادامه دارد 👍🏻
(چشمام رو باز کردم دیگه از این زندگی خسته شدم ... منو چان ازدواج اجباری داشتیم ... من اونو دوست دارم ولی...اون منو دوست نداره
خب باید از تخت میومدم پایین اما من دوست نداشتم از تخت بیام
پایین
دوست داشتم همینطور که خوابیدم چشمام رو ببندم و بمیرم ...با هزار تا
بدبختی از تخت اومد پایین کارام رو کردم و رفتم پایین)
چان رو دیدم
^سلام چانی
*با من درست حرف بزن
^باشه ...
صبح...
*اره صبحانه خوردم
^باشه
چان میخواست بره کمپانی
^چان گشنه نیستی برات غذا بزارم ببری
*نه...تو هیچی نزار
^باشه(بغض)
و رفت
^خدایا من چیکار کردم که باید اینجوری میشد (گریه)
نشستم گریه کردم تا ۳۰ مین بعد بلند شدن و با خودم گفتم
^بزار براش نودل و جاجانگمیون و اونیگیری درست کنم و ببرم
بلند شدم و شروع به درست کردن کردم گفتم شاید این ها کمه
و براش سوشی و دوکبوکی درست کردم
بعد از ۱ ساعت شروع کردم غذا هارو توی ظرف ها چیدم و بسته بندی کردم و رفتم برم سمت کمپانی
بعد از ۲۰ مین رسیدم
پیاده شدم و رفتم داخل
هان رو دیدم
^سلام هانی
%سلام ا.ت خوبی
^اره ...ام چان کجاست
%چان هم اتاق خودشه با بچه ها
^اها بیا دنبالم ...براتون غذا درست کردم
%واااای مرسیی نمیدونی چقدر گشنمون بود
^بیا بریم
رفتیم و دم در اتاق چان و در زدم
*بیا تو
داشت میخندید اما تا منو دید خندش محو شد
*تو اینجا چیکار میکنی هااااا (داد)
%هیونگ آروم باش
*مگه نگفتم نیاااا(داد)
لینو و هیونجین تا دیدن چان داره داره زیاده روی میکنه اومدن پیشت
تو بغض کرده بودی
هیون.ا.ت آروم باش
لینو .ا.ت بیا بریم
^چان من فقط میخواستم گشنه نمونی (بغض)
*خفههه شووو...گمشو برو از اینجا تا بیام خونه پدرت رو درارم
هان و فلیکس سمت چان رفتن و اونو گرفتن
هان.اروم باش
فلیکس. خیلی داری زیاده روی میکنی
*بهش بگین گمشه بره (داد)
لینو و هیون ا.ت رو آوردن بیرون
لینو . خوبی ا.ت
^من چیکار کردم که اینقدر بدبختم (گریه و هق هق )
هیون . ا.ت گریه نکن
^هیون من باید بمیرم
لینو . هیییس دیگه همچین حرفی نزن
هیون . تو لیاقت زندگی داری
^هق...هق
ا.ت بدون اینکه چیزی بگه رفت
ویو چان
........
این داستان ادامه دارد 👍🏻
۵۷۴
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.