دو پارتی (وقتی بخاطر عشقش .....) پارت ۱
#هیونجین
#استری_کیدز
_ م....منظورت چیه ؟
÷ تا نیم ساعت دیگه روی صخره ی بزرگ باش......قراره خوش بگذره
با قطع شدن گوشی با ترس به شماره ای که روی گوشیش افتاده بود خیره شد....تمام وجودش پر از ترس شد.
بدو بدو از شرکت خارج شد و به سمت ماشینش رفت.
کل بدنش رو اضطراب و استرس و نگرانی گرفته بود.
سریع ماشین رو روشن کرد و با سرعت میروند.
توی همین حین با استرس گوشی رو برداشت و همون شماره رو گرفت و گوشی رو دم گوشش گذاشت
÷ هوم....رسیدی ؟
با شنیدن صدای خونسرد پشت گوشی استرسش بیشتر شد
_ ا....ا...ا.ت....ک....کجاست؟
مرد پوزخندی زد که از پشت گوشی هم شنیده شد.
÷ نگران عشقتی؟.....زندش بزارم؟
خنده ای کرد که باعث شد هیون اضطراب و ترسش صد ها برابر بشه
_ لطفاً.....کاری باهاش...ن...نداشته باش
مرد خنده ای کرد و گوشی رو قطع کرد.
تمام اضطراب جمع شده توی وجود هیون باعث شد با تمام قدرت به سمت صخره ی بزرگ کنار دریا برونه....جوری که حتی نمیفهمید چطور داره رانندگی میکنه و نزدیک بوده چند تا آدم رو بکشه.
.
بلاخره کنار ماشین سیاه رنگی پارک میکنه با تر از ماشین پیاده میشه.
به سمت گروهی از آدم ها که اونجا جمع شده بودن میره و تورو در حالی که دست و پات به صندلی بسته شده میبینه....تمام وجودش پر از بغض و ترس و نگرانی میشه
÷ اوه...پس بلاخره مهمونمون اومد
نگاهت رو به هیون دادی و اشک توی چشمات جمع شد
+ ه...هیونی
هیون با چشمای ترسیده نگاهت میکرد و اشک توی چشماش جمع شده بود
_ عزیزم....
مرد شروع کرد به دست زدن و خندیدن
÷ واو....چه صحنه ی رمانتیکی
÷ قراره رمانتیک تر هم بشه
هیون با ترس به مرد بلند قد کنارت خیره شد.
سرت رو پایین انداخته بودی و با تمام وجودت اشک میریختی.
÷ خوب...وقت بازیه...مگه نه ؟
نمیتونستی جلوی اشکات رو بگیری...کاملا میدونستی که قراره چه اتفاقی بیوفته و این بیشتر از هر چیز دیگه ای تورو میترسوند و هیون تنها کسی بود که توی شوک و ترس فرو رفته بود و نمیدونست قراره آینده چی بشه.
مرد دستش رو روی شونه هات گذاشت
÷ قراره یک فداکاری بشه....هوم؟
خنده ای کرد که باعث شد شدت گریه های تو بیشتر بشه و هیون با تعجب و ترس به مرد خیره بود
÷ زود باش مرد.....عشقت....یا زندگیت
با چشمای اشکیت سرت رو بالا آوردی توی چشمای ترسیده ی هیون خیره شدی... سرت رو به نشونه ی منفی تکون دادی و با التماس نگاهش میکردی
÷ زود باش مرد.....انتخاب کن
همینطور که اشک میریختی توی چشماش خیره بودی
+ نه...هیون...
هیونجین اشک توی چشماش جمع شد...حالا تازه فهمیده بود باید چیکار کنه.....
#استری_کیدز
_ م....منظورت چیه ؟
÷ تا نیم ساعت دیگه روی صخره ی بزرگ باش......قراره خوش بگذره
با قطع شدن گوشی با ترس به شماره ای که روی گوشیش افتاده بود خیره شد....تمام وجودش پر از ترس شد.
بدو بدو از شرکت خارج شد و به سمت ماشینش رفت.
کل بدنش رو اضطراب و استرس و نگرانی گرفته بود.
سریع ماشین رو روشن کرد و با سرعت میروند.
توی همین حین با استرس گوشی رو برداشت و همون شماره رو گرفت و گوشی رو دم گوشش گذاشت
÷ هوم....رسیدی ؟
با شنیدن صدای خونسرد پشت گوشی استرسش بیشتر شد
_ ا....ا...ا.ت....ک....کجاست؟
مرد پوزخندی زد که از پشت گوشی هم شنیده شد.
÷ نگران عشقتی؟.....زندش بزارم؟
خنده ای کرد که باعث شد هیون اضطراب و ترسش صد ها برابر بشه
_ لطفاً.....کاری باهاش...ن...نداشته باش
مرد خنده ای کرد و گوشی رو قطع کرد.
تمام اضطراب جمع شده توی وجود هیون باعث شد با تمام قدرت به سمت صخره ی بزرگ کنار دریا برونه....جوری که حتی نمیفهمید چطور داره رانندگی میکنه و نزدیک بوده چند تا آدم رو بکشه.
.
بلاخره کنار ماشین سیاه رنگی پارک میکنه با تر از ماشین پیاده میشه.
به سمت گروهی از آدم ها که اونجا جمع شده بودن میره و تورو در حالی که دست و پات به صندلی بسته شده میبینه....تمام وجودش پر از بغض و ترس و نگرانی میشه
÷ اوه...پس بلاخره مهمونمون اومد
نگاهت رو به هیون دادی و اشک توی چشمات جمع شد
+ ه...هیونی
هیون با چشمای ترسیده نگاهت میکرد و اشک توی چشماش جمع شده بود
_ عزیزم....
مرد شروع کرد به دست زدن و خندیدن
÷ واو....چه صحنه ی رمانتیکی
÷ قراره رمانتیک تر هم بشه
هیون با ترس به مرد بلند قد کنارت خیره شد.
سرت رو پایین انداخته بودی و با تمام وجودت اشک میریختی.
÷ خوب...وقت بازیه...مگه نه ؟
نمیتونستی جلوی اشکات رو بگیری...کاملا میدونستی که قراره چه اتفاقی بیوفته و این بیشتر از هر چیز دیگه ای تورو میترسوند و هیون تنها کسی بود که توی شوک و ترس فرو رفته بود و نمیدونست قراره آینده چی بشه.
مرد دستش رو روی شونه هات گذاشت
÷ قراره یک فداکاری بشه....هوم؟
خنده ای کرد که باعث شد شدت گریه های تو بیشتر بشه و هیون با تعجب و ترس به مرد خیره بود
÷ زود باش مرد.....عشقت....یا زندگیت
با چشمای اشکیت سرت رو بالا آوردی توی چشمای ترسیده ی هیون خیره شدی... سرت رو به نشونه ی منفی تکون دادی و با التماس نگاهش میکردی
÷ زود باش مرد.....انتخاب کن
همینطور که اشک میریختی توی چشماش خیره بودی
+ نه...هیون...
هیونجین اشک توی چشماش جمع شد...حالا تازه فهمیده بود باید چیکار کنه.....
۲۹.۰k
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.