پارت چهل و هشتم دوست دخترم باش😍❤️
پارت چهل و هشتم دوست دخترم باش😍❤️
پارت رزی
نگاهی به همه کردم که منتظر جواب من بودن
نگاهی به رونا کردم
انگار داشت التماسم میکرد هیچی نگم
نگاهی به چشماش انداختم
_عزیزم بخودت فشار نیار
نمیدونستم چیکار کنم
سر دوراهی گیر کرده بودم
آخر تصمیمم رو گرفتم و سرمو بالا آوردم
+مهم نیست.....
با این حرفم ته و کوک مثل جن چشماشونو سمت من چرخوندن و یا حالتی متعجب نگاهم کردن
بلند شدم و دستامو روی میز گذاشتم
+مرسی از همتون بخاطر کارهایی که برام انجام دادین
تهیونگ داشت نگاهم میکرد
از چهرش میتونستم بفهمم داره از تعجب می میره
حرفمو مستحکم تر گفتم
+من و رونا میریم خونمون .....باید صبح میرفتیم اما نشد....
نگاهی به رونا کردم که عرق سردی از روی آسودگی روی پیشونیش نشسته بود....
چشماش و بالا آورد و نگاهی بهم انداخت
با چشمای ازم تشکر کرد
نمیدونستم دارم کار درستی میکنم یا اشتباه ولی میدونستم که رونا به کمکم نیاز داره و باید بهش کمک کنم
خواستم برم که یهو.......
پارت تهیونگ
هیچی از حرفای رزی نمیفهمیدم
یعنی چی؟؟؟.؟
یعنی حتی بعد از اینکه بهش گفتم نمیزارم بری و بوسیدمش؟؟.!!!!
عقلم درست کار نمیکرد
نگاهی به رزی انداختم
میخواست بره
اما من کسی نیستم که به این راحتی ها تسلیم حرفاش بشم
دستمو محکم روی میز زدم و با داد گفتم
#صبر کن
رزی با این حرکتم سرجاش میخکوب شد و نگاهی بهم انداخت
+چیی...چیییکار میکنی؟؟!
بلند شدم و با داد بلند تری گفتم
#کجا میخوای بری دیوونه؟؟؟!!!
مگه نمیبینی دارم کمکت میکنم....
رزی چشماش پر اشک شد
رفتم روبه روش
+ تهیونگ.....
برای خوندن این رمان هیجان انگیز و عاشقانه و معمایی پیج زیر رو فالو کنید😎
https://wisgoon.com/kowsar.army.blink
پارت رزی
نگاهی به همه کردم که منتظر جواب من بودن
نگاهی به رونا کردم
انگار داشت التماسم میکرد هیچی نگم
نگاهی به چشماش انداختم
_عزیزم بخودت فشار نیار
نمیدونستم چیکار کنم
سر دوراهی گیر کرده بودم
آخر تصمیمم رو گرفتم و سرمو بالا آوردم
+مهم نیست.....
با این حرفم ته و کوک مثل جن چشماشونو سمت من چرخوندن و یا حالتی متعجب نگاهم کردن
بلند شدم و دستامو روی میز گذاشتم
+مرسی از همتون بخاطر کارهایی که برام انجام دادین
تهیونگ داشت نگاهم میکرد
از چهرش میتونستم بفهمم داره از تعجب می میره
حرفمو مستحکم تر گفتم
+من و رونا میریم خونمون .....باید صبح میرفتیم اما نشد....
نگاهی به رونا کردم که عرق سردی از روی آسودگی روی پیشونیش نشسته بود....
چشماش و بالا آورد و نگاهی بهم انداخت
با چشمای ازم تشکر کرد
نمیدونستم دارم کار درستی میکنم یا اشتباه ولی میدونستم که رونا به کمکم نیاز داره و باید بهش کمک کنم
خواستم برم که یهو.......
پارت تهیونگ
هیچی از حرفای رزی نمیفهمیدم
یعنی چی؟؟؟.؟
یعنی حتی بعد از اینکه بهش گفتم نمیزارم بری و بوسیدمش؟؟.!!!!
عقلم درست کار نمیکرد
نگاهی به رزی انداختم
میخواست بره
اما من کسی نیستم که به این راحتی ها تسلیم حرفاش بشم
دستمو محکم روی میز زدم و با داد گفتم
#صبر کن
رزی با این حرکتم سرجاش میخکوب شد و نگاهی بهم انداخت
+چیی...چیییکار میکنی؟؟!
بلند شدم و با داد بلند تری گفتم
#کجا میخوای بری دیوونه؟؟؟!!!
مگه نمیبینی دارم کمکت میکنم....
رزی چشماش پر اشک شد
رفتم روبه روش
+ تهیونگ.....
برای خوندن این رمان هیجان انگیز و عاشقانه و معمایی پیج زیر رو فالو کنید😎
https://wisgoon.com/kowsar.army.blink
۴.۵k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.