قسمت دوازدهم مسابقه رمان از دیار حبیب
صاحب این پرچم خواهد آمد. و اشاره میکند به سوي کوفه، به همان سـمت که غباري از دور به چشم میخورد و سواري در میـان غبـار پیش میتازد. غبار لحظه به لحظه، نزدیک و نزدیکتر میشود. یک اسب و دوسوار! دو سوار بر یک اسب! امام پرچم را فرا دست میگیرد و به سمت غبار و سوار پیش میرود. کاروانیان همه ازحیرت برجاي میمانند و کیست این سوار که امـام به پیشواز او میرود؟! چه رابطهای است میـان او و امـام که امام، نیامـده از آمـدنش سـخن میگویـد؟
رایتی را پیشـاپیش براي او میافرازد و اکنون به اسـتقبالش میشـتابد؟!کاروانیـان درنـگ بر زمین حیرت را بیش از این جـایز نمیشمرنـد، یکبـاره از جـا میکننـد و بـه دنبـال امـام و پرچم،خـود را جلـو میکشـند. دشت خشـک است و بی آب و علـف و حـتی یکدست؛ بیفراز و نشیب. کاروانی از زنان و پردگیان برجاي مانده است و مردانی به پیشداري امام به سمت غبار و سوار پیش میروند. نسـیمی گرم و خشکبه زیر بال پرچم میزند و آنرا بر فراز سر مردان میرقصاند.سوار، بسیار پیش از آنکه به امام برسد، ناگهـان دهنه اسب را میکشـد. اسب را درجـا میخکـوب میکنـد و بیاختیـار خـود را فرو میافکنـد. همراه سـوار نیز خـود را با
چـابکی از اسـب بـه زیر میکشـد. چهره گلگـون و گیسـوان بلنـد سـوار از دور داد میزنـد کـه حـبیب است. عطش حیرت مردان فروکش میکند؛ خوشا به حال حبیب! ادب حبیب به او اجازه نداده است که سواره به محضر امام نزدیک شود.خود را از اسب فرو افکنـده است و اکنون نیز عشق و ارادت او اجازه نمیدهـد که ایسـتاده به امام نزدیک شود. امام همچنان مشـتاق و مهربان پیش میآیـد و حبیب نمیدانـد چه کند. میایسـتد، زانو میزند،گریه میکند، اشک میریزد، زمین زیر پاي امام را میبوسد، میبوید،
برمیخیزد، فرو میافتد، به یاري دست و زانو،خود را به سوي امام میکشاند، لباس بلندش در میان زانوها میپیچد، باز به سـجده میافتـد، برمیخیزد،چشم به نگاه امام میدوزد، تاب نمیآورد،ضـجه میزند،سـلام میکند و روي پاهاي امام آرام میگیرد.
ادامه در پست بعد
رایتی را پیشـاپیش براي او میافرازد و اکنون به اسـتقبالش میشـتابد؟!کاروانیـان درنـگ بر زمین حیرت را بیش از این جـایز نمیشمرنـد، یکبـاره از جـا میکننـد و بـه دنبـال امـام و پرچم،خـود را جلـو میکشـند. دشت خشـک است و بی آب و علـف و حـتی یکدست؛ بیفراز و نشیب. کاروانی از زنان و پردگیان برجاي مانده است و مردانی به پیشداري امام به سمت غبار و سوار پیش میروند. نسـیمی گرم و خشکبه زیر بال پرچم میزند و آنرا بر فراز سر مردان میرقصاند.سوار، بسیار پیش از آنکه به امام برسد، ناگهـان دهنه اسب را میکشـد. اسب را درجـا میخکـوب میکنـد و بیاختیـار خـود را فرو میافکنـد. همراه سـوار نیز خـود را با
چـابکی از اسـب بـه زیر میکشـد. چهره گلگـون و گیسـوان بلنـد سـوار از دور داد میزنـد کـه حـبیب است. عطش حیرت مردان فروکش میکند؛ خوشا به حال حبیب! ادب حبیب به او اجازه نداده است که سواره به محضر امام نزدیک شود.خود را از اسب فرو افکنـده است و اکنون نیز عشق و ارادت او اجازه نمیدهـد که ایسـتاده به امام نزدیک شود. امام همچنان مشـتاق و مهربان پیش میآیـد و حبیب نمیدانـد چه کند. میایسـتد، زانو میزند،گریه میکند، اشک میریزد، زمین زیر پاي امام را میبوسد، میبوید،
برمیخیزد، فرو میافتد، به یاري دست و زانو،خود را به سوي امام میکشاند، لباس بلندش در میان زانوها میپیچد، باز به سـجده میافتـد، برمیخیزد،چشم به نگاه امام میدوزد، تاب نمیآورد،ضـجه میزند،سـلام میکند و روي پاهاي امام آرام میگیرد.
ادامه در پست بعد
۳.۷k
۲۴ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.