پارت 1
پارت 1
درحال نفس نفس داشت شمشیر بازی میکرد و اصلا هم وای نمیستاد
جین: بسه جیمین خسته شدم کافی از کی تاحالا داریم شمشیر بازی میکنیم خسته شدم
جیمین: باشه بابا بازم شکست خوردی راستی اصلا از این جشنی که قراره برگزار کنن خوشم نمیاد
جین: نه جیمین داری اشتباه میکنی مطمئنم خیلی دخترای خوشگل میان ماهم از هر یکی که خوشمون اومد باهاش ازدواج میکنیم به همین راحتی
جیمین: اوف نمیدونم آخه از هیچ دختری تاحالا خوشم نیومده
جین: به نظره من که تو این جشن یکیو انتخاب میکنی حالا بریم پدر بزرگ صدامون کرده باید بریم
جیمین: باشه بریم
رفتیم پیشه پدر بزرگ
پدر بزرگ: اومدین بشینید خوب مطمئنم از چشن خبر دارید
جیمین : آره خبر داریم
پدر بزرگ: من این جشنو برگزار میکنم و تو این جشن همیه دخترایه خانواده های اصیل میان
من به انتخاب شما احترام میزارم و به هرکی که پیشنهاد رقص بدین یعنی با اون ازدواج میکنید اما باید ببینید
که از کدوم خانوادن
جین : حتما هرچی شما بگید
جیمین: باشه هرجور شما میخواهید
پدربزرگ : شما اصلا خودتون رو اذیت نکنید نه هم به فکره چیزی باشید همه چیو من ترتیب میدم شما فقط آماده بشید
جیمین و جین چشم
مادر بزرگ ات: نویه خوشگلم موهات خیلی بلند شدن نمیخوای کوتاهشون کنی {درحال شونه کرد نه موهای ات}
ات: نه مادر بزرگ نمیخوام کوتاهشون کنم آخه دوست دارم موهام بلند باشن
مادر بزرگ: باشه نویه خوشگلم هرچی تو بگی
ات: مادربزرگ موهامو شونه کرد منم یه لباس بلند
صورتی پوشیدم وقتی به دستام نگاه کردم خیلی ناراحت شدم یاد اون روزی افتادم که اون زنه عوضی نامادریم منو انداخت تو چاه تا بمیرم یه روزه کامل تو چاه بودم اما نمردم از اون روزا تا حالا همش بنده دستاموبا چاقو میزدم اما هیچیم نمی شد و الان مجبورم دست کش دستم کنم از اوتاق رفتم بیرون رفتم باغی که پشته خونه مون
باغ خونه مون خیلی بزرگ بود یه آهویه کوچولوی داشتم اونجا بزرگش میکردم اسمشم هیو هست رفتم کنار درخت نشستم و هیو اومد منم بغلش کردم و به همون درخت تکیه دادم یکم اونجا نشسته بودم بعدش رفتم سالون دیدم همه نشستن
دارن حرف میزنن منم رفتم پیششون گفتم چیزی شده
مادربزرگ : از طرف پادشاه واسیه تمام خانواده های اصیل دعوت نامه فرستاده شده که دختراشون بیان واسیه جشن فردا شب تا واسیه نوهاش همسر انتخاب بکنه
ات: یعنی منم باید برم
پدر ات: خوب معلومه که باید بری
اینم پارت اول .. فیک اولمه از شما هم انتظار دارم
حمایت کنید من خیلی تلاش میکنم تا مثله بقیه فیکا بهترین باشه و...و چیزه دیگی ندارم بگم فقط حمایت یادتون نره
🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎
درحال نفس نفس داشت شمشیر بازی میکرد و اصلا هم وای نمیستاد
جین: بسه جیمین خسته شدم کافی از کی تاحالا داریم شمشیر بازی میکنیم خسته شدم
جیمین: باشه بابا بازم شکست خوردی راستی اصلا از این جشنی که قراره برگزار کنن خوشم نمیاد
جین: نه جیمین داری اشتباه میکنی مطمئنم خیلی دخترای خوشگل میان ماهم از هر یکی که خوشمون اومد باهاش ازدواج میکنیم به همین راحتی
جیمین: اوف نمیدونم آخه از هیچ دختری تاحالا خوشم نیومده
جین: به نظره من که تو این جشن یکیو انتخاب میکنی حالا بریم پدر بزرگ صدامون کرده باید بریم
جیمین: باشه بریم
رفتیم پیشه پدر بزرگ
پدر بزرگ: اومدین بشینید خوب مطمئنم از چشن خبر دارید
جیمین : آره خبر داریم
پدر بزرگ: من این جشنو برگزار میکنم و تو این جشن همیه دخترایه خانواده های اصیل میان
من به انتخاب شما احترام میزارم و به هرکی که پیشنهاد رقص بدین یعنی با اون ازدواج میکنید اما باید ببینید
که از کدوم خانوادن
جین : حتما هرچی شما بگید
جیمین: باشه هرجور شما میخواهید
پدربزرگ : شما اصلا خودتون رو اذیت نکنید نه هم به فکره چیزی باشید همه چیو من ترتیب میدم شما فقط آماده بشید
جیمین و جین چشم
مادر بزرگ ات: نویه خوشگلم موهات خیلی بلند شدن نمیخوای کوتاهشون کنی {درحال شونه کرد نه موهای ات}
ات: نه مادر بزرگ نمیخوام کوتاهشون کنم آخه دوست دارم موهام بلند باشن
مادر بزرگ: باشه نویه خوشگلم هرچی تو بگی
ات: مادربزرگ موهامو شونه کرد منم یه لباس بلند
صورتی پوشیدم وقتی به دستام نگاه کردم خیلی ناراحت شدم یاد اون روزی افتادم که اون زنه عوضی نامادریم منو انداخت تو چاه تا بمیرم یه روزه کامل تو چاه بودم اما نمردم از اون روزا تا حالا همش بنده دستاموبا چاقو میزدم اما هیچیم نمی شد و الان مجبورم دست کش دستم کنم از اوتاق رفتم بیرون رفتم باغی که پشته خونه مون
باغ خونه مون خیلی بزرگ بود یه آهویه کوچولوی داشتم اونجا بزرگش میکردم اسمشم هیو هست رفتم کنار درخت نشستم و هیو اومد منم بغلش کردم و به همون درخت تکیه دادم یکم اونجا نشسته بودم بعدش رفتم سالون دیدم همه نشستن
دارن حرف میزنن منم رفتم پیششون گفتم چیزی شده
مادربزرگ : از طرف پادشاه واسیه تمام خانواده های اصیل دعوت نامه فرستاده شده که دختراشون بیان واسیه جشن فردا شب تا واسیه نوهاش همسر انتخاب بکنه
ات: یعنی منم باید برم
پدر ات: خوب معلومه که باید بری
اینم پارت اول .. فیک اولمه از شما هم انتظار دارم
حمایت کنید من خیلی تلاش میکنم تا مثله بقیه فیکا بهترین باشه و...و چیزه دیگی ندارم بگم فقط حمایت یادتون نره
🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎
۴.۰k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.