فیک ازدواج اجباری پارت ۴
بریم ادامه فیک
بعداز اینکه با یونگی صبحانه رو خوردیم یونگی پاشد رفت توی اتاق تا یکم روی کارای شرکت کار کنه منم بعداز رفتن اون پاشدن از پشت میز که ظرف هارو جمع کنم ظرف هارو جمع کردم ظرف هارو شستم اومدم نشستم روی کاناپه تلویزیون ببینم همین جوری داشتم کانال هارو عوض میکردم که ی فیلم خیلی غمگین دیدم رفتم آشپز خونه دنبال پوفیلا میگشتم بعد پیدا کردم آوردم نشستم روی کاناپه و بعداز نیم ساعت صدای هق هق هام بلند شد خیلی فیلم غمگین بود که. یونگی صدام زد...
(اتاق یونگی )
داشتم روی کاغذ های تمرکز میکردم وارد سیستم میکردم که صدای گریه شنیدم نگران شدم فکر کردم بلایی سر خودش آورده بلند شدم از پشت میز بدوبدو از اتاق خارج شدن که دیدم ا.ت داره گریه میکنه اونم کجا دقیقا روبه روی تلویزیون روی کاناپه نشسته داره سریال میکنه گریه میکنه نزدیکش شدم صداش کردم
یونگی = ا.ت حالت خوبه چرا داری گریه میکنی
ا.ت برگشت سمت من که دیدم چشماش قرمز شده لباش به حالت خیلی کیوتی اومده بود جلو آدم دلش میخواست اون دوتا پاستیل گوشتی رو با دندوناش بکنه ..
ا.ت = هیچ...ی هق اون پسر....ه بخاط..ر هق عشقش مرد
زمانی که آخرین کلمه رو گفت چنان گریه کرد که هرکی بود جیگر آتیش میگرفت نزدیکش شدم بغلش کردم
یونگی = هیچی نیست فیلم بود زندگی واقعی که نیست
ا.ت = ولی خیلی ناراحت کننده بود هق
بعداز چند دقیقه دلداری دادنش از بغلم بیرون اومد که صدای گوشیش بلند شد گوشیش رو برداشت چون منم کنارش نشسته بودم فهمیدم کیه
ا.ت = الو سلام مامان
مامان = الو ا.ت کجایی از دیشب نیستی ما خیلی نگرانت شدیم
ا.ت = هیچی نیست مامان منو دوستم ی چند وقت اومدیم مسافرت
مامان = آخه عزیزم تو با لبای مهمونی زفتی مسافرت
ا.ت = نه مامان لباس آورده بودم داده بودم به دوستم
مامان = باشه عزیزم ولی زودتر برگرد خدانگهدار
ا.ت = چشم مامان خداحافظ
خوب اینم ادامه فیک ازدواج اجباری 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بعداز اینکه با یونگی صبحانه رو خوردیم یونگی پاشد رفت توی اتاق تا یکم روی کارای شرکت کار کنه منم بعداز رفتن اون پاشدن از پشت میز که ظرف هارو جمع کنم ظرف هارو جمع کردم ظرف هارو شستم اومدم نشستم روی کاناپه تلویزیون ببینم همین جوری داشتم کانال هارو عوض میکردم که ی فیلم خیلی غمگین دیدم رفتم آشپز خونه دنبال پوفیلا میگشتم بعد پیدا کردم آوردم نشستم روی کاناپه و بعداز نیم ساعت صدای هق هق هام بلند شد خیلی فیلم غمگین بود که. یونگی صدام زد...
(اتاق یونگی )
داشتم روی کاغذ های تمرکز میکردم وارد سیستم میکردم که صدای گریه شنیدم نگران شدم فکر کردم بلایی سر خودش آورده بلند شدم از پشت میز بدوبدو از اتاق خارج شدن که دیدم ا.ت داره گریه میکنه اونم کجا دقیقا روبه روی تلویزیون روی کاناپه نشسته داره سریال میکنه گریه میکنه نزدیکش شدم صداش کردم
یونگی = ا.ت حالت خوبه چرا داری گریه میکنی
ا.ت برگشت سمت من که دیدم چشماش قرمز شده لباش به حالت خیلی کیوتی اومده بود جلو آدم دلش میخواست اون دوتا پاستیل گوشتی رو با دندوناش بکنه ..
ا.ت = هیچ...ی هق اون پسر....ه بخاط..ر هق عشقش مرد
زمانی که آخرین کلمه رو گفت چنان گریه کرد که هرکی بود جیگر آتیش میگرفت نزدیکش شدم بغلش کردم
یونگی = هیچی نیست فیلم بود زندگی واقعی که نیست
ا.ت = ولی خیلی ناراحت کننده بود هق
بعداز چند دقیقه دلداری دادنش از بغلم بیرون اومد که صدای گوشیش بلند شد گوشیش رو برداشت چون منم کنارش نشسته بودم فهمیدم کیه
ا.ت = الو سلام مامان
مامان = الو ا.ت کجایی از دیشب نیستی ما خیلی نگرانت شدیم
ا.ت = هیچی نیست مامان منو دوستم ی چند وقت اومدیم مسافرت
مامان = آخه عزیزم تو با لبای مهمونی زفتی مسافرت
ا.ت = نه مامان لباس آورده بودم داده بودم به دوستم
مامان = باشه عزیزم ولی زودتر برگرد خدانگهدار
ا.ت = چشم مامان خداحافظ
خوب اینم ادامه فیک ازدواج اجباری 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
۱۷.۳k
۰۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.