part◇²⁴
چشمان خمار تو
راوی: یونگی قبل از اینکه از در خارج بشه برگشت و گفت:
یونگی: راستی اجوما یادم رفت اینو بهت بگم ، موقه غذا که شد غذاشو ببر تو اتاق من بخوره وقتی ام که از اتاق اومدی بیرون درو قفل کن.
اجوما: باشه
ا/ت ویو: وقتی بیدار شدم درد دلم بهتر شده بود ولی هنوز درد میکرد ، با زحمت از روی تخت بلند شدمو رفتم سمت در اتاق و خواستم بازش کنم ولی در قفل بود ، یه چند باری در زدم و سارا رو صدا کردم که همون لحظه در اتاق باز شد. سارا بود توی دستشم یه سینی صبحونه بود. اومد تو و سینی رو گذاشت روی میز و گفت:
سارا: از دیشب تاحالا همش فکرم پیش توعه خیلی نگرانت شدم حالت خوبه؟
ا/ت:.....
سارا: اتفاقی افتاده؟
راوی: توهمین موقع ها ا/ت گریش گرفتو همه چیو برای سارا تعریف کرد ولی سارا تا خواست چیزی بگه اجوما صداش کرد و مجبور شد برگرده پایین . از اتاق رفت بیرون و در اتاقو دوباره قفل کرد . ا/تم بدون اینکه چیزی بخوره برگشت سمت تخت و خوابید اون روز ا/ت کلا خواب بود و حوصله هیچ چیزو هیچ کسو نداشت.
ساعت ۴ بعد از ظهر....
راوی: یونگی مثل همیشه ساعت ۴ برگشت خونه رفت پشت میز نهار خوری نشست و اجوما رو صدا کرد
یونگی: اجوما
اجوما: بله پسرم
یونگی: یه فنجون قهوه برام میاری
اجوما: آره الان برات میارم
راوی: یونگی منتظر موند تا اجوما قهوشو بیاره که یهو زنگ در خورد خدمتکار درو باز کرد وَ اون کوک بود ، یونگی از پشت میز پاشد و به سمت کوک رفت و باهاش دست داد و گفت:
یونگی: چه عجب از این طرفا کم پیش میومد تنها بیای پیشم بچه جون
کوک خندید و گفت:
کوک: تو این چند وقته سرم خیلی شلوغ بود.
راوی: یونگی کوک رو به سمت پذیرایی هدایت کرد و به اجوما گفت دوتا قهوه بیار و رفتن نشستن ، وقتی نشستن بعد ۱ دقیقه سارا با سینی قهوه اومد و قهوه هرکدومو گذاشت جلوش و دید که کوک بهش زل زده بخاطر همین یکم خجالت کشید و سریع از اونجا رفت.
یونگی: خب بگو ببینم چی شد که اومدی اینجا؟
کوک: راستش اومدم که یه چیزی ازت بخوام و یه معامله ای باهات بکنم.
راوی: یونگی تعجب کرد و پرسید:
یونگی: معامله؟ چه معامله ای؟
راوی: کوک اشاره کرد یه سارا و گفت:
کوک: میخوام اون خدمتکارو ازت بخرم
راوی: یونگی یه نگاهی به سارا کرد بعد نگاهشو داد به کوک و یه خنده ریزی کرد و گفت:
یونگی: نکنه ازش خوشت اومده؟
کوک: چی.....ها.....من
یونگی: خودتو به اون راه نزن ، هروقت میومدی اینجا نگاهت به اون بود
کوک: آره، ازش خوشم اومده
یونگی: خب پس میتونی ببریش
کوک: واقعا
یونگی: آره، فردا بیا ببرش
کوک: ازت ممنونم
راوی: توی چشمای کوک یه برق خاصی بود ، پاشد با یونگی دست داد و سریع از اونجا رفت تا فردا بیادو سارا رو ببره.
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
راوی: یونگی قبل از اینکه از در خارج بشه برگشت و گفت:
یونگی: راستی اجوما یادم رفت اینو بهت بگم ، موقه غذا که شد غذاشو ببر تو اتاق من بخوره وقتی ام که از اتاق اومدی بیرون درو قفل کن.
اجوما: باشه
ا/ت ویو: وقتی بیدار شدم درد دلم بهتر شده بود ولی هنوز درد میکرد ، با زحمت از روی تخت بلند شدمو رفتم سمت در اتاق و خواستم بازش کنم ولی در قفل بود ، یه چند باری در زدم و سارا رو صدا کردم که همون لحظه در اتاق باز شد. سارا بود توی دستشم یه سینی صبحونه بود. اومد تو و سینی رو گذاشت روی میز و گفت:
سارا: از دیشب تاحالا همش فکرم پیش توعه خیلی نگرانت شدم حالت خوبه؟
ا/ت:.....
سارا: اتفاقی افتاده؟
راوی: توهمین موقع ها ا/ت گریش گرفتو همه چیو برای سارا تعریف کرد ولی سارا تا خواست چیزی بگه اجوما صداش کرد و مجبور شد برگرده پایین . از اتاق رفت بیرون و در اتاقو دوباره قفل کرد . ا/تم بدون اینکه چیزی بخوره برگشت سمت تخت و خوابید اون روز ا/ت کلا خواب بود و حوصله هیچ چیزو هیچ کسو نداشت.
ساعت ۴ بعد از ظهر....
راوی: یونگی مثل همیشه ساعت ۴ برگشت خونه رفت پشت میز نهار خوری نشست و اجوما رو صدا کرد
یونگی: اجوما
اجوما: بله پسرم
یونگی: یه فنجون قهوه برام میاری
اجوما: آره الان برات میارم
راوی: یونگی منتظر موند تا اجوما قهوشو بیاره که یهو زنگ در خورد خدمتکار درو باز کرد وَ اون کوک بود ، یونگی از پشت میز پاشد و به سمت کوک رفت و باهاش دست داد و گفت:
یونگی: چه عجب از این طرفا کم پیش میومد تنها بیای پیشم بچه جون
کوک خندید و گفت:
کوک: تو این چند وقته سرم خیلی شلوغ بود.
راوی: یونگی کوک رو به سمت پذیرایی هدایت کرد و به اجوما گفت دوتا قهوه بیار و رفتن نشستن ، وقتی نشستن بعد ۱ دقیقه سارا با سینی قهوه اومد و قهوه هرکدومو گذاشت جلوش و دید که کوک بهش زل زده بخاطر همین یکم خجالت کشید و سریع از اونجا رفت.
یونگی: خب بگو ببینم چی شد که اومدی اینجا؟
کوک: راستش اومدم که یه چیزی ازت بخوام و یه معامله ای باهات بکنم.
راوی: یونگی تعجب کرد و پرسید:
یونگی: معامله؟ چه معامله ای؟
راوی: کوک اشاره کرد یه سارا و گفت:
کوک: میخوام اون خدمتکارو ازت بخرم
راوی: یونگی یه نگاهی به سارا کرد بعد نگاهشو داد به کوک و یه خنده ریزی کرد و گفت:
یونگی: نکنه ازش خوشت اومده؟
کوک: چی.....ها.....من
یونگی: خودتو به اون راه نزن ، هروقت میومدی اینجا نگاهت به اون بود
کوک: آره، ازش خوشم اومده
یونگی: خب پس میتونی ببریش
کوک: واقعا
یونگی: آره، فردا بیا ببرش
کوک: ازت ممنونم
راوی: توی چشمای کوک یه برق خاصی بود ، پاشد با یونگی دست داد و سریع از اونجا رفت تا فردا بیادو سارا رو ببره.
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
۷۱.۱k
۰۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.