پارت ۲۶
ایان دستشو رو سر نوا گذاشت و قاطع گفت: اتفاقی نمیوفته ...معلوم نیست اصلا چیزی اونجا باشه!...نگران نباش.
لبخند دلگرمی به نوا زد. نوا هم به سمت سرسرای یک رفت.
جلو تر رفت. به دل تاریکی جلو تر رفت.
صدا هنوز میومد.
از پشت بزرگترین میز بود.
نزدیک تر رفت صدای کشیده شدن چیزی میومد. صدای پنجه ی حیوونی. خیلی ترسناک و مرموز بود...
قلبش تو سینه میکوبید .نفس کشیدن براش سخت بود. خیلی بیشتر به تاریکی نزدیک شد ..چیزی داشت نفس میکشید و پشتش منقبض میشد...و درآخر... چشم های خراشیده و قرمز گرگی رو دید که برگشت مماس تو صورتش.
قلبش در سینه فرو ریخت و نفسش قطع شد.
هیکل سیاهش از تو تاریکی ظاهر شد و دوبرابر یه گرگ بود..
سریع تو تاریکی زوزه ای کشید و چنگ سطحی به صورت ایان زد که باعث سوزش شد.
وحشیانه از در بیرون رفت.
ایان که متوجه حیوون شده بود پشت بندش دنبال اون حیوون به ظاهر گرگ تو تاریکی دوید..بی وقفه پشتش میدوید تو بارون. چیزی بهش الهام کرده بود اینکارو بکنه. تماماً خیس شده بود . فقط یه چیز فکرش رو درگیر کرده بود اما امکان نداشت.
مطمعن بود... اون چیزی که دیده بود...گرگینه بود. یه گرگینه!...
همینطور به دوییدن ادامه داد تا به تپه ی بالای مدرسه که متروکه بود رسید. گرگینه از حرکت وایساده بود. ایان هم با نفس نفس زدن و دلهره وایساد. رعد و برق میزد و انعکاس چشمای قرمز گرگینه رو پدیدار میکرد.
دندون های وحشیشو نشون داد و روی پنجه آروم جلوتر اومد.
قلب ایان با شدت میزد و نزدیک بود از سینش بیرون بزنه... بارون نمیزاشت خیلی درست ببینه..
لبخند دلگرمی به نوا زد. نوا هم به سمت سرسرای یک رفت.
جلو تر رفت. به دل تاریکی جلو تر رفت.
صدا هنوز میومد.
از پشت بزرگترین میز بود.
نزدیک تر رفت صدای کشیده شدن چیزی میومد. صدای پنجه ی حیوونی. خیلی ترسناک و مرموز بود...
قلبش تو سینه میکوبید .نفس کشیدن براش سخت بود. خیلی بیشتر به تاریکی نزدیک شد ..چیزی داشت نفس میکشید و پشتش منقبض میشد...و درآخر... چشم های خراشیده و قرمز گرگی رو دید که برگشت مماس تو صورتش.
قلبش در سینه فرو ریخت و نفسش قطع شد.
هیکل سیاهش از تو تاریکی ظاهر شد و دوبرابر یه گرگ بود..
سریع تو تاریکی زوزه ای کشید و چنگ سطحی به صورت ایان زد که باعث سوزش شد.
وحشیانه از در بیرون رفت.
ایان که متوجه حیوون شده بود پشت بندش دنبال اون حیوون به ظاهر گرگ تو تاریکی دوید..بی وقفه پشتش میدوید تو بارون. چیزی بهش الهام کرده بود اینکارو بکنه. تماماً خیس شده بود . فقط یه چیز فکرش رو درگیر کرده بود اما امکان نداشت.
مطمعن بود... اون چیزی که دیده بود...گرگینه بود. یه گرگینه!...
همینطور به دوییدن ادامه داد تا به تپه ی بالای مدرسه که متروکه بود رسید. گرگینه از حرکت وایساده بود. ایان هم با نفس نفس زدن و دلهره وایساد. رعد و برق میزد و انعکاس چشمای قرمز گرگینه رو پدیدار میکرد.
دندون های وحشیشو نشون داد و روی پنجه آروم جلوتر اومد.
قلب ایان با شدت میزد و نزدیک بود از سینش بیرون بزنه... بارون نمیزاشت خیلی درست ببینه..
۶.۰k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.