عشق پیچیده
عشق پیچیده
پارت۷
بهشون نگاه داشتم میکردم که یونا رو دیدم
اون اینجا چیکار میکنه پیشش رفتم
آت: امممم یونا تو اینجا چه میکنی؟
یونا: خب بیشعور اومدم گند کاریای تورو جمع کنم
آت: مامان و بابا که نفهمیدن !!؟
یونا: نه فکر نکنم ولی بگو ببینم پیش اون پسرا چیکار میکردی ها ها؟!!
آت: عه تعریف میکنم بهت
الان بیا بریم خونه
پیش پسرا رفتم تا ازشون خدافظی کنم ولی یکی از پشت موهامو کشید
برگشتم و یه دختر و دیدم
دختره: مگه من بهت نگفتم اون پاکتو به جیمین بده چرا ندادی!!!
آت: خوب کردم بازم میکنم همین الان ولم کنننن
داشت دیگه گریم میومد که موهام آزاد شد و بغل یکی فرو رفتم
جیمین: هی دختره ی زرزرو دیگه به دختری که دوسش دارم دست نزن
همه شاخ در آوردن این همون صدا بود صدای همون پسر
اون پسر مطمینا جیمین بود من شک ندارم
جیمین: خوبی آت؟
آت: آها می خواستم یچی بهت بگم
جیمین: چی!!؟ بگو
آت: میشه بیای خونمون؟!!!
جیمین: جانم!!!!!
آت: یعنی.... اینکه با کل گروه...... می خوام دعوتتون کنم .....خونمون
جیمین: آها ما دعوت هیچ کس و قبول نمیکنیم ولی چون تو دوستمونی و شب یواشکی میایم
آت: باشه
رفتیم خونه
داشتیم خونه رو مرتب میکردیم
که در باز شد و مامان و بابا با دست های پر از خرید اومدن
آت: یونااااا مگه تو نگفتی مامان بابا نمیان؛!!؟؟
یونا: نمیدونم ولی خودشون گفتن که نمیان
مامان: چی دارید میگید؟!
آت: مامان چرا اومدید؟!
بابا: پس انتظار داشتی نیایم؟!
یونا : نه فقط اینکه آخه خودتون گفته بودید نمیاید
مامان: اره ولی کارمون لغو شد و برگشتیم همینطور خریدم کردیم
وای الان پسرا چطور بیان خونمون!!!
پارت۷
بهشون نگاه داشتم میکردم که یونا رو دیدم
اون اینجا چیکار میکنه پیشش رفتم
آت: امممم یونا تو اینجا چه میکنی؟
یونا: خب بیشعور اومدم گند کاریای تورو جمع کنم
آت: مامان و بابا که نفهمیدن !!؟
یونا: نه فکر نکنم ولی بگو ببینم پیش اون پسرا چیکار میکردی ها ها؟!!
آت: عه تعریف میکنم بهت
الان بیا بریم خونه
پیش پسرا رفتم تا ازشون خدافظی کنم ولی یکی از پشت موهامو کشید
برگشتم و یه دختر و دیدم
دختره: مگه من بهت نگفتم اون پاکتو به جیمین بده چرا ندادی!!!
آت: خوب کردم بازم میکنم همین الان ولم کنننن
داشت دیگه گریم میومد که موهام آزاد شد و بغل یکی فرو رفتم
جیمین: هی دختره ی زرزرو دیگه به دختری که دوسش دارم دست نزن
همه شاخ در آوردن این همون صدا بود صدای همون پسر
اون پسر مطمینا جیمین بود من شک ندارم
جیمین: خوبی آت؟
آت: آها می خواستم یچی بهت بگم
جیمین: چی!!؟ بگو
آت: میشه بیای خونمون؟!!!
جیمین: جانم!!!!!
آت: یعنی.... اینکه با کل گروه...... می خوام دعوتتون کنم .....خونمون
جیمین: آها ما دعوت هیچ کس و قبول نمیکنیم ولی چون تو دوستمونی و شب یواشکی میایم
آت: باشه
رفتیم خونه
داشتیم خونه رو مرتب میکردیم
که در باز شد و مامان و بابا با دست های پر از خرید اومدن
آت: یونااااا مگه تو نگفتی مامان بابا نمیان؛!!؟؟
یونا: نمیدونم ولی خودشون گفتن که نمیان
مامان: چی دارید میگید؟!
آت: مامان چرا اومدید؟!
بابا: پس انتظار داشتی نیایم؟!
یونا : نه فقط اینکه آخه خودتون گفته بودید نمیاید
مامان: اره ولی کارمون لغو شد و برگشتیم همینطور خریدم کردیم
وای الان پسرا چطور بیان خونمون!!!
۵.۵k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.