پارت ۱۹
گلسا چوبو بالا اورد میخواست بزنه تو سر جیمین
جیمین دستشو گرفت بالا سرش
ولی چوب به جیمین برخورد نکرد
یونگی مچ دست گلسارو محکم گرفته بود و فشار داد
=اییی دستمو ول کننن
+که چی؟ بزنی دوباره اسیب ببینه
=ولم کننننن
یونگی با قدرت دستشو به عقب پرت کرد
عرفان میخواست گلسارو اروم کنه
بقیه بچه ها هم فقط داشتن به جیمین نگاه میکردن که هنوز دستش بالا سرش بود
+عااا.. جیمین
∆ها؟ چیشد... اهان پوففف
یونگی با دستش سر جیمینو لمس کرد
+کیوتت..
ویو جیمین
وقتی..وقتی اون کارو میکنه...قلبم پنجاه برابر تند تر میزنه..نفسم بند میاد...ولی من چرا...چرا اینجوری شدم
$عااا.. بچه ها میاین بریم فوتبال
+همتون میتونید برید غیر از جیمین
∆یاععععع... چرااااا
+چون اسیب میبینی
∆نههههه
+ارههههه
∆قول میدم نه
+قول
بعد انگشت کوچیکشو اورد جلو
∆قول
و قول بستیم
پسرا وایسادن توی زمین
و من مجبور شدم دروازه وایسم
چون...یونگی گفته بود
§ولی من یه شرط دارم
شرط؟
+شرط؟
بابا بنازم مغزو
§بدون شرط بازی لوس میشه
+اوکی.. شرطت چیه؟
§اگه شما باختید باید نفری یه رازتونو بگید
چیییی... یعنی چی رازمونو بگیم...
+اوکی... اگه شما باختید باید ۱۲ روز دیگه اینجا بمونید
§قبوله
وایییی از اونجایی که نمیخواستم رازمو لو بدم قطعاااا... با جون دل بازی کردم
البته معلوم بود ما میبریم
همهی بچه های ما رفتن کلاس فوتبال
تیم: من... یونگی... مهدی.... سعید..سبحان
تیم اونا:گلسا(که هیچی بلد نیست فقط میخواست از من کم نیاره)... بنیامین... اراد... عرفان... امیرحسین
بازی شروع شد
بعد از گذشت ۲۰دقیقه
جیمین دستشو گرفت بالا سرش
ولی چوب به جیمین برخورد نکرد
یونگی مچ دست گلسارو محکم گرفته بود و فشار داد
=اییی دستمو ول کننن
+که چی؟ بزنی دوباره اسیب ببینه
=ولم کننننن
یونگی با قدرت دستشو به عقب پرت کرد
عرفان میخواست گلسارو اروم کنه
بقیه بچه ها هم فقط داشتن به جیمین نگاه میکردن که هنوز دستش بالا سرش بود
+عااا.. جیمین
∆ها؟ چیشد... اهان پوففف
یونگی با دستش سر جیمینو لمس کرد
+کیوتت..
ویو جیمین
وقتی..وقتی اون کارو میکنه...قلبم پنجاه برابر تند تر میزنه..نفسم بند میاد...ولی من چرا...چرا اینجوری شدم
$عااا.. بچه ها میاین بریم فوتبال
+همتون میتونید برید غیر از جیمین
∆یاععععع... چرااااا
+چون اسیب میبینی
∆نههههه
+ارههههه
∆قول میدم نه
+قول
بعد انگشت کوچیکشو اورد جلو
∆قول
و قول بستیم
پسرا وایسادن توی زمین
و من مجبور شدم دروازه وایسم
چون...یونگی گفته بود
§ولی من یه شرط دارم
شرط؟
+شرط؟
بابا بنازم مغزو
§بدون شرط بازی لوس میشه
+اوکی.. شرطت چیه؟
§اگه شما باختید باید نفری یه رازتونو بگید
چیییی... یعنی چی رازمونو بگیم...
+اوکی... اگه شما باختید باید ۱۲ روز دیگه اینجا بمونید
§قبوله
وایییی از اونجایی که نمیخواستم رازمو لو بدم قطعاااا... با جون دل بازی کردم
البته معلوم بود ما میبریم
همهی بچه های ما رفتن کلاس فوتبال
تیم: من... یونگی... مهدی.... سعید..سبحان
تیم اونا:گلسا(که هیچی بلد نیست فقط میخواست از من کم نیاره)... بنیامین... اراد... عرفان... امیرحسین
بازی شروع شد
بعد از گذشت ۲۰دقیقه
۳.۳k
۰۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.