گل رز♔
گل رز♔
#پارت25
کاخِ سلطنتی ـه ناکاهارا}
از زبان چویا]
"_اگه تو میخوای برو ولی من بدون ـه مامان جایی نمیرم!!
اکیرا میخواست چیزی بگوید ولی مادرشان پرید وسط ـه دعوای ـشان ـو گفت: پسرا لطفا دعوا نکنید ـو زودتر از اینجا برید؛ اکیرا دست ـه ایزومی ـو بگیر ـو فرار کن.
اکیرا سری تکان داد ـو گفت: مامان برمیگردم ـو نجات ـت میدم.
اینو گفت ـو دست ـه ایزومی را گرفت ـو به سمت ـه در ـه خروجی دویید.
ایزومی برای اینکه دست ـش را از دستِ اکیرا بیرون بکشد تقلا میکرد ولی بی فایده بود، اکیرا با اینکه از برادرش کوچکتر بود، از او قوی تر بود!
کلی بادیگارد بیرون بودند ـو اجازه ی بیرون رفتن به پسرها را نمیدادند، به همین دلیل از زیر زمین فرار کردند.
وقتی پسرا از قصر بیرون امدند همان لحظه قصر منفجر شد که باعث شد پسرا پرت بشن.
ایزومی و اکیرا به سختی از روی زمین بلند شدند ـو وقتی چشم ـشان به قصر ـه در حال سوخـ... "
_چویا!!
کمی جا خوردم ـو سرمو بلند کردم ـو به اطراف نگاه کردم.
کی منو صدا زد؟
به پنجره تقه ای خورد ـو دوباره صدایی ازش اومد: هی چویا!!!
کتابو بستم ـو رو میز گذاشتم ـو سمت ـه پنجره رفتم ـو بازش کرد که با دازای اخم کرد ـه مواجه شدم.
با تردید گفت: تو گوشات چیزی فرو کردی؟
خنده ی ریزی کردم ـو گفتم: نه!
اخماشو باز کرد ـو گفت: ولی چند بار صدات زدم جواب ندادی.
لبخندی زدم ـو گفتم: متاسفم داشتم کتاب میخوندم.
لبخندی زد ـو گفت: عیبی نداره، میخوای همراه ـم بیای؟
یه تار ـه ابرومو بالا دادم ـو گفتم: کجا میخوای بری؟
انگشتِ اشاره ـش رو به علامت ـه سکوت جلوی صورتش گرفت ـو یکی از چشماشو بست ـو گفت: یه رازه!
سری تکون دادم ـو با لبخند گفتم: یه دقیقه صبر کن.
سری تکون داد ـو روشو اونور کرد ـو به اسمون ـه تیره نگاه کرد.
سمتِ میز ـم رفتم ـو کتاب ـو برداشتم ـو توی یکی از کشو ها، زیرِ کتابا گذاشتم. احتمالا کتاب ـه با ارزشی ـه که پدر دنبال ـش میگشته، بعد از اینکه خوندن ـشو تموم کردم به پدر میدمش.
دوباره سمت ـه پنجره برگشتم ـو گفتم: حالا میتونی ـم بریم.
سرشو سمتم برگردوند ـو با لبخند گفت: خیله خوب پس دنبال ـم بیا.
گذر زمان❥
دازای اینجا کجاست؟
دستشو پشتش برد ـو با خونسردی گفت: خودت میفهمی.
به اطراف نگاه کردم، جای خیلی قشنگی بود، همه جا پر از چمن ـو گل ـه افتابگردون بود.
درختای کمی اونجا بود ولی خیلی قسنگ ـو بزرگ بودن.
نگاهم به یه چیز ـه بزرگ افتاد که روشو پوشونده بودن؛ زیر ـه یه درخت بود ـو دور تا دور ـه درخت ـو گل پوشونده بود.
دازای سمت ـه همون چیزه رفت ـو سمتم برگشت ـو با لبخند بهم نگاه کرد.
یه تار ـه ابرومو بالا دادم ـو پرسیدم: اون چیه دازای؟!
با لبخند گفت: حدس بزن.
دست به سینه وایسادم ـو سوالی بهش نگاه کردم.
یعنی چی میتونه باشه؟
چند دقیقه همینطوری گذشت ولی نفهمیدم چیه.
با اخم گفتم: چیزی به ذهنم نمیرسه!
دستشو سمت ـه پارچه ی....
ادامه دارد...
#پارت25
کاخِ سلطنتی ـه ناکاهارا}
از زبان چویا]
"_اگه تو میخوای برو ولی من بدون ـه مامان جایی نمیرم!!
اکیرا میخواست چیزی بگوید ولی مادرشان پرید وسط ـه دعوای ـشان ـو گفت: پسرا لطفا دعوا نکنید ـو زودتر از اینجا برید؛ اکیرا دست ـه ایزومی ـو بگیر ـو فرار کن.
اکیرا سری تکان داد ـو گفت: مامان برمیگردم ـو نجات ـت میدم.
اینو گفت ـو دست ـه ایزومی را گرفت ـو به سمت ـه در ـه خروجی دویید.
ایزومی برای اینکه دست ـش را از دستِ اکیرا بیرون بکشد تقلا میکرد ولی بی فایده بود، اکیرا با اینکه از برادرش کوچکتر بود، از او قوی تر بود!
کلی بادیگارد بیرون بودند ـو اجازه ی بیرون رفتن به پسرها را نمیدادند، به همین دلیل از زیر زمین فرار کردند.
وقتی پسرا از قصر بیرون امدند همان لحظه قصر منفجر شد که باعث شد پسرا پرت بشن.
ایزومی و اکیرا به سختی از روی زمین بلند شدند ـو وقتی چشم ـشان به قصر ـه در حال سوخـ... "
_چویا!!
کمی جا خوردم ـو سرمو بلند کردم ـو به اطراف نگاه کردم.
کی منو صدا زد؟
به پنجره تقه ای خورد ـو دوباره صدایی ازش اومد: هی چویا!!!
کتابو بستم ـو رو میز گذاشتم ـو سمت ـه پنجره رفتم ـو بازش کرد که با دازای اخم کرد ـه مواجه شدم.
با تردید گفت: تو گوشات چیزی فرو کردی؟
خنده ی ریزی کردم ـو گفتم: نه!
اخماشو باز کرد ـو گفت: ولی چند بار صدات زدم جواب ندادی.
لبخندی زدم ـو گفتم: متاسفم داشتم کتاب میخوندم.
لبخندی زد ـو گفت: عیبی نداره، میخوای همراه ـم بیای؟
یه تار ـه ابرومو بالا دادم ـو گفتم: کجا میخوای بری؟
انگشتِ اشاره ـش رو به علامت ـه سکوت جلوی صورتش گرفت ـو یکی از چشماشو بست ـو گفت: یه رازه!
سری تکون دادم ـو با لبخند گفتم: یه دقیقه صبر کن.
سری تکون داد ـو روشو اونور کرد ـو به اسمون ـه تیره نگاه کرد.
سمتِ میز ـم رفتم ـو کتاب ـو برداشتم ـو توی یکی از کشو ها، زیرِ کتابا گذاشتم. احتمالا کتاب ـه با ارزشی ـه که پدر دنبال ـش میگشته، بعد از اینکه خوندن ـشو تموم کردم به پدر میدمش.
دوباره سمت ـه پنجره برگشتم ـو گفتم: حالا میتونی ـم بریم.
سرشو سمتم برگردوند ـو با لبخند گفت: خیله خوب پس دنبال ـم بیا.
گذر زمان❥
دازای اینجا کجاست؟
دستشو پشتش برد ـو با خونسردی گفت: خودت میفهمی.
به اطراف نگاه کردم، جای خیلی قشنگی بود، همه جا پر از چمن ـو گل ـه افتابگردون بود.
درختای کمی اونجا بود ولی خیلی قسنگ ـو بزرگ بودن.
نگاهم به یه چیز ـه بزرگ افتاد که روشو پوشونده بودن؛ زیر ـه یه درخت بود ـو دور تا دور ـه درخت ـو گل پوشونده بود.
دازای سمت ـه همون چیزه رفت ـو سمتم برگشت ـو با لبخند بهم نگاه کرد.
یه تار ـه ابرومو بالا دادم ـو پرسیدم: اون چیه دازای؟!
با لبخند گفت: حدس بزن.
دست به سینه وایسادم ـو سوالی بهش نگاه کردم.
یعنی چی میتونه باشه؟
چند دقیقه همینطوری گذشت ولی نفهمیدم چیه.
با اخم گفتم: چیزی به ذهنم نمیرسه!
دستشو سمت ـه پارچه ی....
ادامه دارد...
۵.۰k
۱۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.