بی رحم تر از همه/ پارت ۱۴۹
از زبان هایون:
رییس پلیس دیوونه شد!... از اینکه هی سونگو دزدیده بودن به همه توپ و تشر میزد...تهدید میکرد!.... میگفت: بی عرضه ها همتونو توبیخ میکنم... وقتی برگشتیم اداره....رئیس هممونو جمع کرد و گفت:حتم دارم کار باند شوگا بود!...مراقب کسایی که مجروح شدن باشید.....تا وقتی به هوش اومدن بگن کیا بهشون حمله کردن!....
رییس پلیس بعد از اتمام صحبتاش بلاخره رفت!......ما هم رفتیم...
منم برگشتم به عمارت... وضعیت ترسناکی بود...از حالا به بعد باید خیلی بیشتر احتیاط میکردیم!
از زبان جونگکوک:
هی سونگ رو همراه با اون آدمی که همراش بود گرفتیم... وقتی برگشتیم....شوگا اون همراه هی سونگ رو کشت!... خود هی سونگ رو تهیونگ برد به یه مخفیگاه خارج شهر... جیمینم باهاش رفت...
از زبان تهیونگ:
اون عوضی رو آوردیم خارج شهر... یه مخفیگاه خیلی امن خارج شهر...انداختیمش اونجا....
از زبان جیمین:
تهیونگ خیلیی عصبانی بود!... وقتی داشتم هی سونگو با طناب میبستم به تخت، تهیونگ اومد جلو و با حالت تهدید آمیز و تمسخر مانندی تو صورت هی سونگ میزد و گفت:...فک کنم اشتباهی گرفتیمت نه؟! ظاهراً خودتم از قربانیای آتیش سوزی بودی....صورتت سوخته!... نکنه جزو مهمونا بودی که دیر رسیده؟!....هوم؟؟
هی سونگ از شدت ترس عرق سرد کرده بود!...و با نگاه لرزون به تهیونگ نگاه میکرد!...اما تظاهر میکرد نترسیده...گفت: همین الان منو بکشین و این دلقک بازیارو تموم کنید!
که تهیونگ بعد از لگدی که نثار شکمش کرد گفت: بکشمت؟؟!.....مگه میشه به همین راحتی؟!!...باید هزاران بار بمیری و زنده بشی تا شاید یه ذره از عصبانیتم کم بشه!...
جیمین: تهیونگ الان ولش کن این عوضیو... بیا بریم بعدا میایم سروقتش...
با هر زحمتی بود تهیونگ رو از اونجا بردم... دونفرم گذاشتیم مراقبش باشن...
از زبان شوگا:
تنهایی توی پذیرایی تاریک نشسته بودم... جونگکوک رفت بخوابه... وقتی هایون برگشت سراغ تهیونگ رو گرفت... قیافش خسته و تو هم رفته بود... گفتم تهیونگ و جیمین هی سونگو بردن خارج شهر... داشت میرفت اتاقش که بهش گفتم: کارت خوب بود... ممنون...
هایون برگشت و پوزخندی زد و گفت: چه عجب! مثل اینکه ات واقعا موثر بوده!
شوگا: حاشیه نرو... فقط خواستم تشکر کنم که کلی ریسک کردی
هایون: هع... باشه... تشکرتو به فال نیک میگیرم...
از زبان هایون:
رفتم اتاقم... خیلی خسته بودم!... شدیدا از لحاظ جسمانی احساس خستگی و ضعف داشتم... امروز کلی کار کردم بخاطر اونه... صبح زود بیدار شدم اما هنوز استراحت نکردم... از طرفیم مدام نگران این زندگی پر از تشویشم بودم....
رفتم یه دوش گرفتم که خستگیم در بره... در ضمن میخواستم منتظر تهیونگ باشم بیاد... نمیخواستم قبل اون بخوابم...
از زبان تهیونگ:
وقتی برگشتیم عمارت جیمین شب بخیر گفت و رفت اتاقش...فک میکردم هایون خواب باشه...اما وقتی رفتم داخل...دیدم پشت میز نشسته و کتاب میخونه... تنها نوری که تو اتاق بود نور چراغ مطالعه هایون بود... هایون تا منو دید سریع از جاش پاشد و اومد بغلم کرد... همونجا ایستاده منم بغلش کردم و سرمو گذاشتم رو موهای خوشبوش... اونم چونش رو گذاشته بود رو شونه م... ساکت بودیم... گفتم: حالت خوبه؟
هایون: تا چند دقیقه پیش نه... حالا که تو هستی خوبم!
تهیونگ: هایونا
هایون: بله
تهیونگ: بنظرت...میتونی منو ببخشی؟
هایون: چرا همچین چیزی میگی؟
تهیونگ: چون کسیکه عاشق باشه با معشوق خودش انقد بد، تا نمیکنه که من میکنم
هایون: شششش... کافیه! بخاطرت حتی حاضرم وسط جهنم زندگی کنم فقط کنارم باشی
تهیونگ: خیلی دوست دارم!...خیلی
هایون: منم همینطور...
از زبان شوگا:
من روی تختم دراز کشیده بودم اما دلم تنگ بود...دلتنگ ات بودم... نتونستم طاقت بیارم... گوشیمو برداشتم و بدون توجه به ساعت بهش زنگ زدم...
ات: الو
شوگا: الو... سلام
ات: سلام عزیزم خوبی؟
شوگا: مرسی... تو خوبی؟
ات: چیزی شده که این موقع شب زنگ زدی؟!
شوگا: نه... دلم تنگ بود... ببخشید بیدارت کردم... حواسم به ساعت نبود...
ات: تو هر موقع خواستی زنگ بزن حتی اگه از الانم دیرتر بود...
شوگا:ات
ات:بله؟
شوگا:خواستم بگم خیلی دوست دارم!
ات: منم دوست دارم...
شوگا:... دلم میخواد بازم حرف بزنیم اما باید خوب بخوابی که بچمون اذیت نشه...
ات: بسیارخب... پس شب بخیر
شوگا: شب بخیر....
رییس پلیس دیوونه شد!... از اینکه هی سونگو دزدیده بودن به همه توپ و تشر میزد...تهدید میکرد!.... میگفت: بی عرضه ها همتونو توبیخ میکنم... وقتی برگشتیم اداره....رئیس هممونو جمع کرد و گفت:حتم دارم کار باند شوگا بود!...مراقب کسایی که مجروح شدن باشید.....تا وقتی به هوش اومدن بگن کیا بهشون حمله کردن!....
رییس پلیس بعد از اتمام صحبتاش بلاخره رفت!......ما هم رفتیم...
منم برگشتم به عمارت... وضعیت ترسناکی بود...از حالا به بعد باید خیلی بیشتر احتیاط میکردیم!
از زبان جونگکوک:
هی سونگ رو همراه با اون آدمی که همراش بود گرفتیم... وقتی برگشتیم....شوگا اون همراه هی سونگ رو کشت!... خود هی سونگ رو تهیونگ برد به یه مخفیگاه خارج شهر... جیمینم باهاش رفت...
از زبان تهیونگ:
اون عوضی رو آوردیم خارج شهر... یه مخفیگاه خیلی امن خارج شهر...انداختیمش اونجا....
از زبان جیمین:
تهیونگ خیلیی عصبانی بود!... وقتی داشتم هی سونگو با طناب میبستم به تخت، تهیونگ اومد جلو و با حالت تهدید آمیز و تمسخر مانندی تو صورت هی سونگ میزد و گفت:...فک کنم اشتباهی گرفتیمت نه؟! ظاهراً خودتم از قربانیای آتیش سوزی بودی....صورتت سوخته!... نکنه جزو مهمونا بودی که دیر رسیده؟!....هوم؟؟
هی سونگ از شدت ترس عرق سرد کرده بود!...و با نگاه لرزون به تهیونگ نگاه میکرد!...اما تظاهر میکرد نترسیده...گفت: همین الان منو بکشین و این دلقک بازیارو تموم کنید!
که تهیونگ بعد از لگدی که نثار شکمش کرد گفت: بکشمت؟؟!.....مگه میشه به همین راحتی؟!!...باید هزاران بار بمیری و زنده بشی تا شاید یه ذره از عصبانیتم کم بشه!...
جیمین: تهیونگ الان ولش کن این عوضیو... بیا بریم بعدا میایم سروقتش...
با هر زحمتی بود تهیونگ رو از اونجا بردم... دونفرم گذاشتیم مراقبش باشن...
از زبان شوگا:
تنهایی توی پذیرایی تاریک نشسته بودم... جونگکوک رفت بخوابه... وقتی هایون برگشت سراغ تهیونگ رو گرفت... قیافش خسته و تو هم رفته بود... گفتم تهیونگ و جیمین هی سونگو بردن خارج شهر... داشت میرفت اتاقش که بهش گفتم: کارت خوب بود... ممنون...
هایون برگشت و پوزخندی زد و گفت: چه عجب! مثل اینکه ات واقعا موثر بوده!
شوگا: حاشیه نرو... فقط خواستم تشکر کنم که کلی ریسک کردی
هایون: هع... باشه... تشکرتو به فال نیک میگیرم...
از زبان هایون:
رفتم اتاقم... خیلی خسته بودم!... شدیدا از لحاظ جسمانی احساس خستگی و ضعف داشتم... امروز کلی کار کردم بخاطر اونه... صبح زود بیدار شدم اما هنوز استراحت نکردم... از طرفیم مدام نگران این زندگی پر از تشویشم بودم....
رفتم یه دوش گرفتم که خستگیم در بره... در ضمن میخواستم منتظر تهیونگ باشم بیاد... نمیخواستم قبل اون بخوابم...
از زبان تهیونگ:
وقتی برگشتیم عمارت جیمین شب بخیر گفت و رفت اتاقش...فک میکردم هایون خواب باشه...اما وقتی رفتم داخل...دیدم پشت میز نشسته و کتاب میخونه... تنها نوری که تو اتاق بود نور چراغ مطالعه هایون بود... هایون تا منو دید سریع از جاش پاشد و اومد بغلم کرد... همونجا ایستاده منم بغلش کردم و سرمو گذاشتم رو موهای خوشبوش... اونم چونش رو گذاشته بود رو شونه م... ساکت بودیم... گفتم: حالت خوبه؟
هایون: تا چند دقیقه پیش نه... حالا که تو هستی خوبم!
تهیونگ: هایونا
هایون: بله
تهیونگ: بنظرت...میتونی منو ببخشی؟
هایون: چرا همچین چیزی میگی؟
تهیونگ: چون کسیکه عاشق باشه با معشوق خودش انقد بد، تا نمیکنه که من میکنم
هایون: شششش... کافیه! بخاطرت حتی حاضرم وسط جهنم زندگی کنم فقط کنارم باشی
تهیونگ: خیلی دوست دارم!...خیلی
هایون: منم همینطور...
از زبان شوگا:
من روی تختم دراز کشیده بودم اما دلم تنگ بود...دلتنگ ات بودم... نتونستم طاقت بیارم... گوشیمو برداشتم و بدون توجه به ساعت بهش زنگ زدم...
ات: الو
شوگا: الو... سلام
ات: سلام عزیزم خوبی؟
شوگا: مرسی... تو خوبی؟
ات: چیزی شده که این موقع شب زنگ زدی؟!
شوگا: نه... دلم تنگ بود... ببخشید بیدارت کردم... حواسم به ساعت نبود...
ات: تو هر موقع خواستی زنگ بزن حتی اگه از الانم دیرتر بود...
شوگا:ات
ات:بله؟
شوگا:خواستم بگم خیلی دوست دارم!
ات: منم دوست دارم...
شوگا:... دلم میخواد بازم حرف بزنیم اما باید خوب بخوابی که بچمون اذیت نشه...
ات: بسیارخب... پس شب بخیر
شوگا: شب بخیر....
۱۱.۲k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.