غـریـبــه مـن ───※ ·❆· ※─── p : ⁵⁰
فردای آنشب:
ا/ت که یه لباس درست حسابی پوشیده بود و موهاشو مرتب کرده بود یکم به خودش رسیده بود از اتاق بیرون اومد احساس میکرد امروز قراری سر تاپا آنالیز بشه
جونگکوک که تازه بیدار شده بود با موهای بهم ریخته و قیافه خوابالوش میخواست واسه خودش قهوه درست کنه چشمش به ا/ت میوفته که داره از پله ها میاد پایین درحالی که صورتش برق میزد و موهاش رو هوا و حباب های قلبی دورش بودن میره سمت جونگکوک
_بد شدم؟
+ن..نه
_مامانت بیدار نشده؟
+نه هنوز
_حرفای دیشبش...
+دوباره باعث شدی صدای قلبمو بشنوم
_.......
+خیلی خوشگل شدی
_یااا .....تو عاشقی چشات کور شده
جونگکوک دستشو دور کمر ا/ت حلقه میکنه و اونو به خودش نزدیک میکنه
+اینجوری میای سمتم نگران نمیشی
_الان مامانت مثل ضمانته واسم...خیالم راحته
+بدجنس
_تو چرا اینجوری شدی؟(خنده)
+چجوری
_موهات
+من با موهای بهم ریخته هم خوش تیپ و خوش قیافه ام
_خودشیفته
بعد شروع میکنه به مرتب کردن موهاش و کم کم بهم نزدیکتر میشن تا همو ببوسن
×صبح بخیر
+لعنت
_صبح بخیر
×خب امروز میخوام واستون صبحونه درست کنم به سبک خودم ....ولی ناهار و تو باید درست کنی
_...آ .....حتما
×میخوام دست پختتو بخورم ببینم پسرم این مدت چی میخورده
جونگکوک و ا/ت عجیب بهم دیگه نگاه میکنن
•°•°•°•°•°•°•°•
دست بکار شدم مو هامو بستم باید یه غذای خوشمزه درست کنم چیزای لازم و از یخچال در آوردم و شستم بعدم کارم با چاقو شروع شد
ا/ت همینجوری داشت خیلی صافت آشپزی میکرد و جونگکوک و مامانش هم از دور خیره شده بودن کوک به خود ا/ت نگاه میکرد و به اینکه اصلا کجاس چیکار میکنه اهمیت نمیداد ولی مامانش از ماهری ا/ت تو آشپزی خوشش اومده بود و تعجب کرده بود(یاد بگیرید)
ایندفعه تو آشپزی دقت بیشتری داشتم کلی عرق کرده بودم ولی می ارزید تا پنج دقیقه دیگه حاضره! باید لباسمو عوض کنم
•°•°•°•°•°•°•°•°•
غذا رو میز چیده شده بود ا/ت منتظر بود که مامان کوک شروع کنه
بعد از اینکه یه لقمه از غذا خورد ا/ت با لبخند نگاه میکرد و فکر کرده بود الانه که کلی تعریف کنه ولی هیچی معلوم نبود نه لبخندی نه اخمی به جونگکوک نگاه کرد اونم همین قیافه رو داشت خودش یه لقمه برداشت به نظرش خوب بود
×عالیه
_ها
×خیلی خوشمزس
+گفتم که خیلی کارش خوبه
×بخور..بخور وگرنه الان همشو میخورم
_(لبخند)
•°•°•°•°•°•°•
بعد از غذا میخواستم ظرفا رو بشورم ولی مامان کوک نذاشت غذا واقعا تاثیر گذار بود منم رفتم تو اتاقم و خودمو پرت کردم رو تخت
_الان دیگه حتما پسرشو میده به من
+خسته نباشی
_یا خدا.....ترسیدم
+اومدم بهت بگم...
دیگه جا نداره😁
از ته دل میگم ببخشید که انقدر دیر میزارم
ا/ت که یه لباس درست حسابی پوشیده بود و موهاشو مرتب کرده بود یکم به خودش رسیده بود از اتاق بیرون اومد احساس میکرد امروز قراری سر تاپا آنالیز بشه
جونگکوک که تازه بیدار شده بود با موهای بهم ریخته و قیافه خوابالوش میخواست واسه خودش قهوه درست کنه چشمش به ا/ت میوفته که داره از پله ها میاد پایین درحالی که صورتش برق میزد و موهاش رو هوا و حباب های قلبی دورش بودن میره سمت جونگکوک
_بد شدم؟
+ن..نه
_مامانت بیدار نشده؟
+نه هنوز
_حرفای دیشبش...
+دوباره باعث شدی صدای قلبمو بشنوم
_.......
+خیلی خوشگل شدی
_یااا .....تو عاشقی چشات کور شده
جونگکوک دستشو دور کمر ا/ت حلقه میکنه و اونو به خودش نزدیک میکنه
+اینجوری میای سمتم نگران نمیشی
_الان مامانت مثل ضمانته واسم...خیالم راحته
+بدجنس
_تو چرا اینجوری شدی؟(خنده)
+چجوری
_موهات
+من با موهای بهم ریخته هم خوش تیپ و خوش قیافه ام
_خودشیفته
بعد شروع میکنه به مرتب کردن موهاش و کم کم بهم نزدیکتر میشن تا همو ببوسن
×صبح بخیر
+لعنت
_صبح بخیر
×خب امروز میخوام واستون صبحونه درست کنم به سبک خودم ....ولی ناهار و تو باید درست کنی
_...آ .....حتما
×میخوام دست پختتو بخورم ببینم پسرم این مدت چی میخورده
جونگکوک و ا/ت عجیب بهم دیگه نگاه میکنن
•°•°•°•°•°•°•°•
دست بکار شدم مو هامو بستم باید یه غذای خوشمزه درست کنم چیزای لازم و از یخچال در آوردم و شستم بعدم کارم با چاقو شروع شد
ا/ت همینجوری داشت خیلی صافت آشپزی میکرد و جونگکوک و مامانش هم از دور خیره شده بودن کوک به خود ا/ت نگاه میکرد و به اینکه اصلا کجاس چیکار میکنه اهمیت نمیداد ولی مامانش از ماهری ا/ت تو آشپزی خوشش اومده بود و تعجب کرده بود(یاد بگیرید)
ایندفعه تو آشپزی دقت بیشتری داشتم کلی عرق کرده بودم ولی می ارزید تا پنج دقیقه دیگه حاضره! باید لباسمو عوض کنم
•°•°•°•°•°•°•°•°•
غذا رو میز چیده شده بود ا/ت منتظر بود که مامان کوک شروع کنه
بعد از اینکه یه لقمه از غذا خورد ا/ت با لبخند نگاه میکرد و فکر کرده بود الانه که کلی تعریف کنه ولی هیچی معلوم نبود نه لبخندی نه اخمی به جونگکوک نگاه کرد اونم همین قیافه رو داشت خودش یه لقمه برداشت به نظرش خوب بود
×عالیه
_ها
×خیلی خوشمزس
+گفتم که خیلی کارش خوبه
×بخور..بخور وگرنه الان همشو میخورم
_(لبخند)
•°•°•°•°•°•°•
بعد از غذا میخواستم ظرفا رو بشورم ولی مامان کوک نذاشت غذا واقعا تاثیر گذار بود منم رفتم تو اتاقم و خودمو پرت کردم رو تخت
_الان دیگه حتما پسرشو میده به من
+خسته نباشی
_یا خدا.....ترسیدم
+اومدم بهت بگم...
دیگه جا نداره😁
از ته دل میگم ببخشید که انقدر دیر میزارم
۲۲.۵k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.