part⁵🦖🗿
جانگ می « وایت؟
کوک « میای یا نه؟
جانگ می « سریع بلند شدم و دنبال کوک از اتاق خارج شدم... پایین کلی سرو صدا میومد و دخترا گریه میکردن... چرا با اینا کاری نداشت؟ فقط گریه ی من رو مخش بود؟ ... ارباب
کوک « چته؟
جانگ می « اینا هم دارن گریه...
کوک « *نگاه برزخی
جانگ می « خفه میشم
کوک « کار خوبی میکنی!
جانگ می « نمیدونستم اونجا چه خبره و قراره چیکار کنه! ولی حداقل میدونستم لو نرفتم
کوک « همتون خیلی خوب میدونید خط قرمز این عمارت جاسوس و جاسوسیه! هر کی پاشو توی عمارت بزاره و بخواد جاسوسی کنه تقاصش رو با مرگش پس میده.. حالا میخوام بهتون درسی بدم که یادتون بمونه تاوان جاسوسی چیه!
جانگ می « دختری رو کشون کشون از بین جمعیت جلو اوردن و مقابل کفش های جئون روی زمین انداختن!
دختره « من کاری نکردم ارباب
کوک « کاری نکردی؟ این فلش چیه؟
_جانگ می میتونست ترسی که دختر اون لحظه احساس میکرد رو حس کنه ! جونگ کوک خیلی ریلکس خشاب اسلحه رو پر کرد و نشونه گرفت... حالا نوبت اون دختر بود تا برای جونش التماس کنه
دختره « ارباب غلط کردم... بزرگی کنید و ببخشید
کوک « مرگ؟ نه این برای تو کافی نیست... باید بهت درد هدیه بدم!
جانگ می « با شلیک شدن اولین تیر به دستای دختر همه ی خدمه از ترس جیغ کشیدن و صدای هق هق شون سکوت عمارت رو میشکست!
کوک « درد داره نه؟ ببرینش اتاق شکنجه ! باید بفهمم کی اونو فرستاده... وقتی حرف زد هر روز یه تیر به دست و پاش بزنید، میخوام با درد بمیره !
دو ماه بعد ///
_دو ماه از اقامتش توی عمارت جئون میگذشت و سرمای این عمارت آزارش میداد! جئون عین ملکه برفی اطرافش رو سرد و بی روح کرده بود... گاهی از خودش میپرسید یعنی چقدر توی بچگی آسیب دیده که اینقدر سرد و بی روح شده؟ فنجان قهوه ای که برای جئون آماده کرده بودن رو برداشت و از پله ها بالا رفت... از اون روز به بعد دیگه کمتر لجبازی میکرد و جئون بهش فهمونده بود که کشتن و درد دادن به آدما براش یه سرگرمیه!
جانگ می « خوبیه لباس خدمه این بود که در عین زیبایی پوشیده بود و تنها نکته مثبت این عمارت شده بود! قبل از اینکه به این عمارت بیام گفته بودن جئون یه پیرمرد خشکیده و وحشیه! اما همون شب اول با دیدنش تمام تصوراتم بهم ریخت... نه تنها خشکیده نبود بلکه به زیبایی یه اثر هنری بود ، پسر جوون و جذابی که اصلا بهش نمیخورد اینقدر خشن باشه... با رسیدن به در اتاقش دستی به سر و روم کشیدم و در زدم
_تقریبا بیست دقیقه ای میشد که دم در ایستاده بود و خبری از جئون نبود! هزار جور فکر مختلف توی مغزش رژه میرفت و با خودش میگفت نکنه سکته کرده باشه؟ یعنی از خستگی بیهوش شده؟ ورود بدون اجازه به همه ی اتاق ها علل خصوص این اتاق ممنوع بود اما...
کوک « میای یا نه؟
جانگ می « سریع بلند شدم و دنبال کوک از اتاق خارج شدم... پایین کلی سرو صدا میومد و دخترا گریه میکردن... چرا با اینا کاری نداشت؟ فقط گریه ی من رو مخش بود؟ ... ارباب
کوک « چته؟
جانگ می « اینا هم دارن گریه...
کوک « *نگاه برزخی
جانگ می « خفه میشم
کوک « کار خوبی میکنی!
جانگ می « نمیدونستم اونجا چه خبره و قراره چیکار کنه! ولی حداقل میدونستم لو نرفتم
کوک « همتون خیلی خوب میدونید خط قرمز این عمارت جاسوس و جاسوسیه! هر کی پاشو توی عمارت بزاره و بخواد جاسوسی کنه تقاصش رو با مرگش پس میده.. حالا میخوام بهتون درسی بدم که یادتون بمونه تاوان جاسوسی چیه!
جانگ می « دختری رو کشون کشون از بین جمعیت جلو اوردن و مقابل کفش های جئون روی زمین انداختن!
دختره « من کاری نکردم ارباب
کوک « کاری نکردی؟ این فلش چیه؟
_جانگ می میتونست ترسی که دختر اون لحظه احساس میکرد رو حس کنه ! جونگ کوک خیلی ریلکس خشاب اسلحه رو پر کرد و نشونه گرفت... حالا نوبت اون دختر بود تا برای جونش التماس کنه
دختره « ارباب غلط کردم... بزرگی کنید و ببخشید
کوک « مرگ؟ نه این برای تو کافی نیست... باید بهت درد هدیه بدم!
جانگ می « با شلیک شدن اولین تیر به دستای دختر همه ی خدمه از ترس جیغ کشیدن و صدای هق هق شون سکوت عمارت رو میشکست!
کوک « درد داره نه؟ ببرینش اتاق شکنجه ! باید بفهمم کی اونو فرستاده... وقتی حرف زد هر روز یه تیر به دست و پاش بزنید، میخوام با درد بمیره !
دو ماه بعد ///
_دو ماه از اقامتش توی عمارت جئون میگذشت و سرمای این عمارت آزارش میداد! جئون عین ملکه برفی اطرافش رو سرد و بی روح کرده بود... گاهی از خودش میپرسید یعنی چقدر توی بچگی آسیب دیده که اینقدر سرد و بی روح شده؟ فنجان قهوه ای که برای جئون آماده کرده بودن رو برداشت و از پله ها بالا رفت... از اون روز به بعد دیگه کمتر لجبازی میکرد و جئون بهش فهمونده بود که کشتن و درد دادن به آدما براش یه سرگرمیه!
جانگ می « خوبیه لباس خدمه این بود که در عین زیبایی پوشیده بود و تنها نکته مثبت این عمارت شده بود! قبل از اینکه به این عمارت بیام گفته بودن جئون یه پیرمرد خشکیده و وحشیه! اما همون شب اول با دیدنش تمام تصوراتم بهم ریخت... نه تنها خشکیده نبود بلکه به زیبایی یه اثر هنری بود ، پسر جوون و جذابی که اصلا بهش نمیخورد اینقدر خشن باشه... با رسیدن به در اتاقش دستی به سر و روم کشیدم و در زدم
_تقریبا بیست دقیقه ای میشد که دم در ایستاده بود و خبری از جئون نبود! هزار جور فکر مختلف توی مغزش رژه میرفت و با خودش میگفت نکنه سکته کرده باشه؟ یعنی از خستگی بیهوش شده؟ ورود بدون اجازه به همه ی اتاق ها علل خصوص این اتاق ممنوع بود اما...
۱۲۶.۲k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.