عشق خاموش 🖤♾️🖤
تواتاقم بودم و هوسلم به ترز فجیهی سر رفته بود آدمی نبودم که یه دقیقه هم توی خونه بمونم بیشتر اوقات در حال ماجراجویی وخوش گذرونی بودم از هیجان خوشم نیومد دنبال کارای پر دردسر میرفتم راستی اسم من چانگ .ات هستش و۲۱سالمه پدرو مادرم وتو سن ۱۷سالگی از دست دادم وتو سعول تو یه خونه کوچیکه زندگی میکنم معمولا با دوستم لیا وقت میگذرونم ولی الان به خاطر امتحانات دانشگاهی پدرو مادرش تا پایان امتحانات باید تو خونه درس بخونه وفردا آخرین امتحانشه وفردا قرارع جشن بگیریم واسه اینکه امروز بیشتر از این حوسلم سر نره پاشودم وتو کوله پشتی و وسایل مورد نیاز گذاشتم و راه افتادم به طرف جنگل برای عکاسی از شانس خیلی خوبم هنوز یه ربع نشده بود که رسیده بودم بارون شدیدی شروع به باریدن کرد سرگردون واسه اینکه خیس نشم می دویدم هوا تقریبا تاریک شده بود ترسیده بودم راحمو گم کردن بودم گرگ ها شروع به زوزه کشیدن کردن بیشتر از قبل ترسیدم بیشتر میدویدم بعد ده دقیقه رسیدم به یه کلبه انقدر دویده بودم که وایسادم نفسم سر جاش بیاد سرمو آوردم بالا کلبه بیش از حد خوشگل بود ولی چرا کسی باید یه همچین کلبه ی خفنی واینجا بخره سوالات ذهنمو گذاشتم کنارو وارد کلبه شدم وقتی وارد شودم با چیزی که دیدم خوشکم زد .............
اومید وارم دوس داشته باشید و اینکه اگه بعد شده بگین 🙂
اومید وارم دوس داشته باشید و اینکه اگه بعد شده بگین 🙂
۱۳.۹k
۲۴ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.