moon,sky
آیسان : روی در اتاقش نوشته j78 درش سبز تیرهای
ویو تهیونگ :
رسیدم به آخرین طبقه یکی یکی اتاقارو چک میکردم به امید اینکه جونگ کوک توی اون اتاق باشه رسیدم به دره سبز تیرهای که روی اون نوشته بود j78 با همهی چیزایی که آیسان گفت مطابقت داشت مطمئن بودن الان با اون چشمای ستارهای روبه رو میشم و دوباره دوباره برای لبخندش قلبم میلرزه ولی چیزی جز جای خالی اون توی اتاق ندیدم سر جام خشکم زده بود یعنی کجاست نکنه آیسان به من دروغ گفته باشه نکنه اونو جای دیگه بردن فکرم هزار جا رفت الا دلیل اصلیه نبودنش همونجا روی زمین نشستم هم نگرانش بودم هم از موقعیت خودم میترسیدم اگه کسی منو اینجا ببینه یا زندانیم میکنن یا منو میکشن برای آیسان هم بد میشه با صدایی که به گوشم خودر از افکارم بیرون اومدم
آیسان : تهیونگ .....داری .....چیکار میکنی ؟ (نفس نفس میزنه اعع اره )
تهیونگ : جونگ کوک اینجا نیست
آیسان : چی داری میگی مطمئنم همینجاست خودم اینجا اومدم ببینمش
تهیونگ : ولی اینجا نیست
آیسان : خب نیست که نیست خودم پیگیری میکنم چرا نشستی اگه کسی ببینتت هم برای من هم برای تو گرون تموم میشه
تهیونگ : آیسان تو به من دروغ گفتی ؟
آیسان : چرا باید دروغ بگم
تهیونگ : چمیدونم شاید میخوای منو گیر بندازی یا ازم اتو بگیری کلی احتمال هست
آیسان : الان نبود جونگ کوک تقصیر من نیست بیا برین پایین تا کسی نفهمیده
تهیونگ : باشه باشه الان میام
آیسان : بدو
ویو تهیونگ :
خب اره جونگ کوک تو اتاق نبود از پله ها تندو تند پایین میرفتم آیسان هم از خدمتکار ها حراست و اون مغز نخودی و حتی خود پادشاه پرسید که جونگ کوک کجاست ولی همه لال شده بودن هروقت اسمی از جونگ کوک میشد همه ترسیده به هم دیگه نگاه میکردن و سکوت عجیبی که پره حرفه رو میشد واضح دید ولی اینکه چیو مخفی میکنن یه رازه راز هم یعنی ما نباید بدونیم که جونگ کوک رو کجا بردن یه هفته گذشته که من اینجام از آیسان یه دفتر با جلد گل دار طرح کلاسیک گرفتم و توی اون دفتر ریز کوچیک اتفاقاتی که می افتار رو مینوشتم بعد از چند روز خبر رسید که آیسان رو میخوان ببرن به قصر ملکه پیش خواهر ناتنیش اسمش هدیه بود اونم ایرانیِ اگه تا الان هم تونستم با این قضیه کنار بیام بخاطر وجود آیسان بود
ویو آیسان :
خب قراره امروز برم به قصر ملکه بعد چند دیقه رسیدم وقتی داخل شدم جمعیت زیادی رو دور وره خودم دیدم ولی کسی که بدجوری منتظر دیدنش بودم
هدیه : سلام به خواهر کوچولوی خودم ( همو بغل کردن)
آیسان : سلام جانم چه خبر چکار میکنی لتفاقی افتاده
هدیه : نه چه اتفاقی همه چی خوبه فقط مامان میخواد تورو ببینه
آیسان : امم هدیه اینم در نظر بگیر که اون مادر من نیست
هدیه : خب آیسان یه سری خبر دارم برات ..........
ویو تهیونگ :
رسیدم به آخرین طبقه یکی یکی اتاقارو چک میکردم به امید اینکه جونگ کوک توی اون اتاق باشه رسیدم به دره سبز تیرهای که روی اون نوشته بود j78 با همهی چیزایی که آیسان گفت مطابقت داشت مطمئن بودن الان با اون چشمای ستارهای روبه رو میشم و دوباره دوباره برای لبخندش قلبم میلرزه ولی چیزی جز جای خالی اون توی اتاق ندیدم سر جام خشکم زده بود یعنی کجاست نکنه آیسان به من دروغ گفته باشه نکنه اونو جای دیگه بردن فکرم هزار جا رفت الا دلیل اصلیه نبودنش همونجا روی زمین نشستم هم نگرانش بودم هم از موقعیت خودم میترسیدم اگه کسی منو اینجا ببینه یا زندانیم میکنن یا منو میکشن برای آیسان هم بد میشه با صدایی که به گوشم خودر از افکارم بیرون اومدم
آیسان : تهیونگ .....داری .....چیکار میکنی ؟ (نفس نفس میزنه اعع اره )
تهیونگ : جونگ کوک اینجا نیست
آیسان : چی داری میگی مطمئنم همینجاست خودم اینجا اومدم ببینمش
تهیونگ : ولی اینجا نیست
آیسان : خب نیست که نیست خودم پیگیری میکنم چرا نشستی اگه کسی ببینتت هم برای من هم برای تو گرون تموم میشه
تهیونگ : آیسان تو به من دروغ گفتی ؟
آیسان : چرا باید دروغ بگم
تهیونگ : چمیدونم شاید میخوای منو گیر بندازی یا ازم اتو بگیری کلی احتمال هست
آیسان : الان نبود جونگ کوک تقصیر من نیست بیا برین پایین تا کسی نفهمیده
تهیونگ : باشه باشه الان میام
آیسان : بدو
ویو تهیونگ :
خب اره جونگ کوک تو اتاق نبود از پله ها تندو تند پایین میرفتم آیسان هم از خدمتکار ها حراست و اون مغز نخودی و حتی خود پادشاه پرسید که جونگ کوک کجاست ولی همه لال شده بودن هروقت اسمی از جونگ کوک میشد همه ترسیده به هم دیگه نگاه میکردن و سکوت عجیبی که پره حرفه رو میشد واضح دید ولی اینکه چیو مخفی میکنن یه رازه راز هم یعنی ما نباید بدونیم که جونگ کوک رو کجا بردن یه هفته گذشته که من اینجام از آیسان یه دفتر با جلد گل دار طرح کلاسیک گرفتم و توی اون دفتر ریز کوچیک اتفاقاتی که می افتار رو مینوشتم بعد از چند روز خبر رسید که آیسان رو میخوان ببرن به قصر ملکه پیش خواهر ناتنیش اسمش هدیه بود اونم ایرانیِ اگه تا الان هم تونستم با این قضیه کنار بیام بخاطر وجود آیسان بود
ویو آیسان :
خب قراره امروز برم به قصر ملکه بعد چند دیقه رسیدم وقتی داخل شدم جمعیت زیادی رو دور وره خودم دیدم ولی کسی که بدجوری منتظر دیدنش بودم
هدیه : سلام به خواهر کوچولوی خودم ( همو بغل کردن)
آیسان : سلام جانم چه خبر چکار میکنی لتفاقی افتاده
هدیه : نه چه اتفاقی همه چی خوبه فقط مامان میخواد تورو ببینه
آیسان : امم هدیه اینم در نظر بگیر که اون مادر من نیست
هدیه : خب آیسان یه سری خبر دارم برات ..........
۳.۷k
۰۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.