Vampire and human love Part 5
حداقل خداروشکر باور کردن.. دست کوکو گرفتم و باهم رفتیم بیرون.. رفتیم توی اتاق من ک نفس آسوده ای کشیدم..
ا.ت«آخیش.. ولی.. از این ب بعد کارمون خیلی سخت میشه ها...
کوک«آره..
نگاهای هردومون بی حس و بی روح بود.. بی روح حرف میزدم
ا.ت«توام مث منی نه؟
کوک«از چ احاظ
ا.ت«نگاهای بی احساست.. حرفای بی احساست و کم حرفیت
کوک«خوب.. شاید
ا.ت«میدونی.. تو اولین کسی هستی ک پیشش زیاد میحرفم... نمیدونم چرا.. شاید بخاطر اون شبه..
«فلش بک به شبی ک برای اولین بار همو دیدن»
یهو بغلم کرد
ا.ت«ما هنوز آشنانشدیما
کوک«ولی خیلی دلت بغل میخاست.. هر حرفی دوست داری بهم بگو
«پایان~_~»
کوک«انقد خوشت اومد؟
حداقلش تو تنها کسی هستی ک میتونم باهاش حرف بزنم
کوک«فق منو داری؟
ا.ت« ذهنمو نخون، خوشم نمیاد
یهو یکی در زد
ا.ت«بفرمایید
خدمتکار«خانم اومدیم وسایلتونو ببریم تو اتاق مشترکتون
ا.ت«ب.. بیاید
ک کوک زل زد بهم.. میدونستم میخاد ذهنمو بخونه.. اولا خوشم نمیاد ذهنمو بخونی دوما میخواستی بگم نیان؟
کوک«باش..
اومدن وسایلمو بردن..
بعد چند ساعت رفتیم توی اتاق
کوک«من رو این مبله میخابم
ا.ت«ع.. ولی.. ب.. باش
«پرش زمانی ساعت 12 ظهر»
وقتی بیدار شدم تار میدیدم ولی یکی داشت نگام میکرد.. وقتی خوب دیدم فهمیدم کوکه
ا.ت«سلام.. اول صبی چرا نگا میکنی
کوک«ساعت 12 ظهره خانم کوالا.. چقدر ناز خوابیده بود.. شبیه پرنسسا بود.. وقتیم اینو گفتن از تعجب چشاش گرد شد
چشمام یهو گرد شد.. ینی 12 ظهره.. سریع پاشدمو ساعتو نگا کردم... 12 بوودد.. سریع رفتم دستشویی کارامو کردم و اومدم بیرون.. یه لباس آبی انتخاب کردمو پوشیدم(عکسشو میزارم) بعدشم یه آرایش خیلیی ساده کردم..
کوک«خوب متاسفانه بهت صبحونه نرسید بیا واسه ناهار..
ا.ت«آبرووم رفتهه
کوک«بهت حق میدن.. خوب خیلی دیر خوابیدی..
رفتیم پایین که همه سر میز ناهار بودن.. شتت.. تعظیم کوتاهی کردم و نشستم
میچا«خوب عروس جانم خوب خوابیدی؟
خاک بر سرم..
ا.ت«ب.. بله
میچا«خوب کوک عزیزم برو پیش همسرت بشین..
... همین لحظه داشتم آب میخوردم ک پرید تو گلوم و کوک بدو بدو اومد سمتم و زد تو کمرم...
کوک«بهتری؟
ا.ت«آ...آره
کوک«خوبه...
معلومه خیلی قراره جدی شه...خیلی جدی تر از چیزی ک فک میکردم...
نمیدونم چرا ولی کرمم گرفت و هی پامو از زیر میز میزدم روی پای کوک.. خوب کرمه دیگه، ک یهو نگام کرد..
ا.ت«چی شده؟
کوک«هیچی... فکر کنم مورچه ها زیاد شدن هی رو پامن
یه خنده کوچولو کردم ولی سعی کردم خودمودنگه دارم.. مورچه؟ به من میگه مورچه؟ ایییششش
میچا«خوب دخترم ب اینجا عادت کردی؟ حدودا 1 هفته ای میشه اومدی.. 1 ماه دیگه عروسیتونه..
چشمام با این حرفش گرد شد.. خدایی اینا قصد ازدواج دارن؟ واقعا؟
میچا«دخترم ما با خانواده ات صحبت کردیم.. نیاز نیست ومپایر بشی..
ا.ت«آخیش.. ولی.. از این ب بعد کارمون خیلی سخت میشه ها...
کوک«آره..
نگاهای هردومون بی حس و بی روح بود.. بی روح حرف میزدم
ا.ت«توام مث منی نه؟
کوک«از چ احاظ
ا.ت«نگاهای بی احساست.. حرفای بی احساست و کم حرفیت
کوک«خوب.. شاید
ا.ت«میدونی.. تو اولین کسی هستی ک پیشش زیاد میحرفم... نمیدونم چرا.. شاید بخاطر اون شبه..
«فلش بک به شبی ک برای اولین بار همو دیدن»
یهو بغلم کرد
ا.ت«ما هنوز آشنانشدیما
کوک«ولی خیلی دلت بغل میخاست.. هر حرفی دوست داری بهم بگو
«پایان~_~»
کوک«انقد خوشت اومد؟
حداقلش تو تنها کسی هستی ک میتونم باهاش حرف بزنم
کوک«فق منو داری؟
ا.ت« ذهنمو نخون، خوشم نمیاد
یهو یکی در زد
ا.ت«بفرمایید
خدمتکار«خانم اومدیم وسایلتونو ببریم تو اتاق مشترکتون
ا.ت«ب.. بیاید
ک کوک زل زد بهم.. میدونستم میخاد ذهنمو بخونه.. اولا خوشم نمیاد ذهنمو بخونی دوما میخواستی بگم نیان؟
کوک«باش..
اومدن وسایلمو بردن..
بعد چند ساعت رفتیم توی اتاق
کوک«من رو این مبله میخابم
ا.ت«ع.. ولی.. ب.. باش
«پرش زمانی ساعت 12 ظهر»
وقتی بیدار شدم تار میدیدم ولی یکی داشت نگام میکرد.. وقتی خوب دیدم فهمیدم کوکه
ا.ت«سلام.. اول صبی چرا نگا میکنی
کوک«ساعت 12 ظهره خانم کوالا.. چقدر ناز خوابیده بود.. شبیه پرنسسا بود.. وقتیم اینو گفتن از تعجب چشاش گرد شد
چشمام یهو گرد شد.. ینی 12 ظهره.. سریع پاشدمو ساعتو نگا کردم... 12 بوودد.. سریع رفتم دستشویی کارامو کردم و اومدم بیرون.. یه لباس آبی انتخاب کردمو پوشیدم(عکسشو میزارم) بعدشم یه آرایش خیلیی ساده کردم..
کوک«خوب متاسفانه بهت صبحونه نرسید بیا واسه ناهار..
ا.ت«آبرووم رفتهه
کوک«بهت حق میدن.. خوب خیلی دیر خوابیدی..
رفتیم پایین که همه سر میز ناهار بودن.. شتت.. تعظیم کوتاهی کردم و نشستم
میچا«خوب عروس جانم خوب خوابیدی؟
خاک بر سرم..
ا.ت«ب.. بله
میچا«خوب کوک عزیزم برو پیش همسرت بشین..
... همین لحظه داشتم آب میخوردم ک پرید تو گلوم و کوک بدو بدو اومد سمتم و زد تو کمرم...
کوک«بهتری؟
ا.ت«آ...آره
کوک«خوبه...
معلومه خیلی قراره جدی شه...خیلی جدی تر از چیزی ک فک میکردم...
نمیدونم چرا ولی کرمم گرفت و هی پامو از زیر میز میزدم روی پای کوک.. خوب کرمه دیگه، ک یهو نگام کرد..
ا.ت«چی شده؟
کوک«هیچی... فکر کنم مورچه ها زیاد شدن هی رو پامن
یه خنده کوچولو کردم ولی سعی کردم خودمودنگه دارم.. مورچه؟ به من میگه مورچه؟ ایییششش
میچا«خوب دخترم ب اینجا عادت کردی؟ حدودا 1 هفته ای میشه اومدی.. 1 ماه دیگه عروسیتونه..
چشمام با این حرفش گرد شد.. خدایی اینا قصد ازدواج دارن؟ واقعا؟
میچا«دخترم ما با خانواده ات صحبت کردیم.. نیاز نیست ومپایر بشی..
۱۹.۴k
۱۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.