نوشیدن خون قرمز
بچه ها خیلی ممنونم که شرط هارو رسوندید🥰
.....
🩸𝐃𝐫𝐢𝐧𝐤𝐢𝐧𝐠 𝐫𝐞𝐝 𝐛𝐥𝐨𝐨𝐝🩸
(𝐏𝐚𝐫𝐭 8)
ات: ولی چرا؟!...
تهیونگ: چون من باید توی محیط اروم و خلوت غذا بخورم....
ذهن ات: وا دافاک..... فک کردم الان میخواد بهم بگه رلم میشی..... چی میگی واسه خودت ات اه بحثو عوض کن....
ات: اها....
( غذا رو اوردن و شروع کردیم به خوردن)
ات: میگما.... این برادرت جونگ کوک دوست دختر نمیخواد؟....
تهیونگ: ( با یکم اخم) .... چطور؟
ات: میخوام ببینم اگه میخواد من به ابجیم معرفیش کنم چون اون سینگله......
تهیونگ: ( اخمشو خوابوند و لبخند زد و گفت)..... اون خودش هر شب با صد تا دختر میخوابه....
ات: چ.... چی؟؟..... بهش اصلا نمیخوره
تهیونگ: کجاشو دیدی حالا..... باید حواسم بهت باشه.... خیلی لاشیه....
ات: چرا حواست بهم باشه؟....
تهیونگ: چون ممکنه بهت نزدیک بشه.... همین الان گفتما هر شب با یه نفره....
ات: ..... خب چرا این کارا رو میکنه؟
تهیونگ: از وقتی مامانمون مرده اینطوری شده..... جونگ کوک به مادرمون خیلی وابسته بودش و از زمان مرگش دیگه اون جونگ کوک قبل شیر موز دوست نبود.... جونگ کوک قبلا عاشق شیر موز بودش و همه بهش میگفتن کوکی.... ولی الان خیلی تغییر کرده....
ات: من موندم اگه برادر هستید چرا فامیل هاتون یکی نیست؟
تهیونگ: جئون فامیل مادرمون بودش که جونگ کوک گذاشته رو خودش.....
ات: اها.... چند سالشه؟
تهیونگ: 27....
ات: ازت بزرگتره
تهیونگ: اره...... منم واقعا دوست دارم با اون شخصی که از ته دل عاشقشم ازدواج کنم...
ات: ( یه لحظه چشمام گرد شد و انگار می خواستم از بغض و شکستن قلبم منفجر بشم که خودمو زدم به اون راه.....)
ات: اوممم..... مبارک باشه.... ( با بغض ولی به زور خودمو نگه داشتم....)
ذهن ات: واقعا نمیدونم از همون روز اول عاشقش شده بودم و فکر میکردم امشب میخواد بهم اعتراف کنه که زرشک..... و اون یکی دیگه رو دوست داره و بهتره من فراموشش کنم...... انگار دنیا رو سرم خراب شده
ات: اسمش چیه؟....
تهیونگ: بر چی میخوای؟
ات: همینجوری....
تهیونگ: اسمش خیلی خاصه......و
ات: اوکی اذیتت نمیکنم...... ولی بهش اعتراف کردی؟
تهیونگ: نه.... نمیدونم چطوری بهش اعتراف کنم.... میشه کمکم کنی؟
ات: خب..... من تا به حال دوست پسر نداشتم که تو همچین موقعیتی قرار بگیرم..... ولی از نظر من ببرش به یه جای زیبا و ازش یا خواستگاری کنی یا اعتراف و اون شب ببوسیش ( خنده تلخی کردم)...
تهیونگ: ( میخنده).... باشه ممنونم
( غذاشون تموم کردن و خدمه جمعشون کرد)
تهیونگ: خب بریم؟....
ات: اوهوم....
( رفتیم سوار ماشین شدیم....)
.....
🩸𝐃𝐫𝐢𝐧𝐤𝐢𝐧𝐠 𝐫𝐞𝐝 𝐛𝐥𝐨𝐨𝐝🩸
(𝐏𝐚𝐫𝐭 8)
ات: ولی چرا؟!...
تهیونگ: چون من باید توی محیط اروم و خلوت غذا بخورم....
ذهن ات: وا دافاک..... فک کردم الان میخواد بهم بگه رلم میشی..... چی میگی واسه خودت ات اه بحثو عوض کن....
ات: اها....
( غذا رو اوردن و شروع کردیم به خوردن)
ات: میگما.... این برادرت جونگ کوک دوست دختر نمیخواد؟....
تهیونگ: ( با یکم اخم) .... چطور؟
ات: میخوام ببینم اگه میخواد من به ابجیم معرفیش کنم چون اون سینگله......
تهیونگ: ( اخمشو خوابوند و لبخند زد و گفت)..... اون خودش هر شب با صد تا دختر میخوابه....
ات: چ.... چی؟؟..... بهش اصلا نمیخوره
تهیونگ: کجاشو دیدی حالا..... باید حواسم بهت باشه.... خیلی لاشیه....
ات: چرا حواست بهم باشه؟....
تهیونگ: چون ممکنه بهت نزدیک بشه.... همین الان گفتما هر شب با یه نفره....
ات: ..... خب چرا این کارا رو میکنه؟
تهیونگ: از وقتی مامانمون مرده اینطوری شده..... جونگ کوک به مادرمون خیلی وابسته بودش و از زمان مرگش دیگه اون جونگ کوک قبل شیر موز دوست نبود.... جونگ کوک قبلا عاشق شیر موز بودش و همه بهش میگفتن کوکی.... ولی الان خیلی تغییر کرده....
ات: من موندم اگه برادر هستید چرا فامیل هاتون یکی نیست؟
تهیونگ: جئون فامیل مادرمون بودش که جونگ کوک گذاشته رو خودش.....
ات: اها.... چند سالشه؟
تهیونگ: 27....
ات: ازت بزرگتره
تهیونگ: اره...... منم واقعا دوست دارم با اون شخصی که از ته دل عاشقشم ازدواج کنم...
ات: ( یه لحظه چشمام گرد شد و انگار می خواستم از بغض و شکستن قلبم منفجر بشم که خودمو زدم به اون راه.....)
ات: اوممم..... مبارک باشه.... ( با بغض ولی به زور خودمو نگه داشتم....)
ذهن ات: واقعا نمیدونم از همون روز اول عاشقش شده بودم و فکر میکردم امشب میخواد بهم اعتراف کنه که زرشک..... و اون یکی دیگه رو دوست داره و بهتره من فراموشش کنم...... انگار دنیا رو سرم خراب شده
ات: اسمش چیه؟....
تهیونگ: بر چی میخوای؟
ات: همینجوری....
تهیونگ: اسمش خیلی خاصه......و
ات: اوکی اذیتت نمیکنم...... ولی بهش اعتراف کردی؟
تهیونگ: نه.... نمیدونم چطوری بهش اعتراف کنم.... میشه کمکم کنی؟
ات: خب..... من تا به حال دوست پسر نداشتم که تو همچین موقعیتی قرار بگیرم..... ولی از نظر من ببرش به یه جای زیبا و ازش یا خواستگاری کنی یا اعتراف و اون شب ببوسیش ( خنده تلخی کردم)...
تهیونگ: ( میخنده).... باشه ممنونم
( غذاشون تموم کردن و خدمه جمعشون کرد)
تهیونگ: خب بریم؟....
ات: اوهوم....
( رفتیم سوار ماشین شدیم....)
۹.۴k
۰۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.