p62من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 62
من جزو خاطرات بدت بودم؟
-------------------------
سوا:....م...مامانم؟
یوری به سمت سوا اومد و شونه اش رو گرفت
یوری:سوا...بهتره بری تو اتاق ...بعدا برات توضیح میدم..
سوا عصبی شونه اش رو از دست یوری کشید بیرون..خواست حرفی بزنه ولی با صدای کوبیده شدن در سر همشون به سمت در ک ب شدت تکون میخورد برگشت...
یوری سوا رو گرفت و سریع به سمت اتاق کشوندشون...
نامجون به طرف در رفت و درو باز کرد...ولی در ب شدت بهش برخورد کرد و باعث شد چند قدم پرت شه عقب
نام:هوی چته مگه سر اوردی؟
+بکش کنار
بدون هیچ هشداری چند تا مرد غول تشن وارد خوابگاه شدن...از لباس های کلفتشون معلوم بود ک زیرش کم تجهیزات و اسلحه ندارن..
نامجون :چه خبره اینجا..
با گفتن این حرفش مردی وارد اتاق شد ک تا به حال ندیده بودنش...
کت و جلیقه ی مشکی پوشیده بود و جوری بهشون نگاه میکرد که انگار به عنوان ی مگس مزاحم باید لهشون کنه..
زخم عمیقی روی چشمش بود و مردمک چشمش سفید بود...
اون مرد دقیقا انگار شخصیت منفی یه انیمه بود...
دقیقا مطابق با توضیحات سوا بود...شاید حتی وحشتناک تر ..
هیون سوک:بهش بگین بیاد بیرون تا نخوایم دیوار خونه تونو با خون رنگ کنیم..
جین ک تصمیم گرفته بود از مهارت های بازیگریش استفاده کنه وارد بحث شد:منظورت چیه؟ما اصلا تورو نمیشناسیم...
هیون سوک نگاه طولانی ای به جین کرد و نیشخندی زد:نگو که سوا چیزی راجب من بهتون نگفته...وایسا ببینم...پس اون کسی که قلب اون دختر وحشی رو برده تویی
هیون سوک سرشو خم کرد و به یونگی که با اخم غلیظی کنار جین ایستاده بود نگاه کرد...
یونگی: بدون چجوری اسمشو به زبون میاری عوضی
هیون سوک:اوهوو...(خنده)پسر شجاع...تو هیچی راجب من نمیدونی...
یونگی: جز اینکه بدونم یه قاتل روانپریش عوضی هستی؟
جین به سمت یونگی برگشت و با نگاهش بهش هشدار داد دهنشو ببنده ..ولی یونگی بعد از اینهمه مدت داشت از عصبانیت منفجر میشدد..
یونگی:فکر کردی میزارم به همین راحتی ببریش؟قبلش باید از روی جنازه ی من رد شی
هیون سوک لبخندی زد:با کمال میل..
برگشت سمت در و اشاره ای به شخصی داد ...با اشاره اش سوجون وارد اتاق شد و تفنگی رو از جیب کتش بیرون کشید و امادش کرد..
نامجون و جین و یوری ناباورانه به سوجون که به سردی نگاهشون میکرد خیره شدن...
نامجون:...تو؟...چرا؟
سوجون لبخندی زد و با دو دستش تفنگ رو گرفت...:هیچوقت به گرگی که با لباس گوسفند توی گله میگرده اعتماد نکن...
داره هیجانی میشه هااااااا ...
با کامنتاتون خوشحالم کنین
من جزو خاطرات بدت بودم؟
-------------------------
سوا:....م...مامانم؟
یوری به سمت سوا اومد و شونه اش رو گرفت
یوری:سوا...بهتره بری تو اتاق ...بعدا برات توضیح میدم..
سوا عصبی شونه اش رو از دست یوری کشید بیرون..خواست حرفی بزنه ولی با صدای کوبیده شدن در سر همشون به سمت در ک ب شدت تکون میخورد برگشت...
یوری سوا رو گرفت و سریع به سمت اتاق کشوندشون...
نامجون به طرف در رفت و درو باز کرد...ولی در ب شدت بهش برخورد کرد و باعث شد چند قدم پرت شه عقب
نام:هوی چته مگه سر اوردی؟
+بکش کنار
بدون هیچ هشداری چند تا مرد غول تشن وارد خوابگاه شدن...از لباس های کلفتشون معلوم بود ک زیرش کم تجهیزات و اسلحه ندارن..
نامجون :چه خبره اینجا..
با گفتن این حرفش مردی وارد اتاق شد ک تا به حال ندیده بودنش...
کت و جلیقه ی مشکی پوشیده بود و جوری بهشون نگاه میکرد که انگار به عنوان ی مگس مزاحم باید لهشون کنه..
زخم عمیقی روی چشمش بود و مردمک چشمش سفید بود...
اون مرد دقیقا انگار شخصیت منفی یه انیمه بود...
دقیقا مطابق با توضیحات سوا بود...شاید حتی وحشتناک تر ..
هیون سوک:بهش بگین بیاد بیرون تا نخوایم دیوار خونه تونو با خون رنگ کنیم..
جین ک تصمیم گرفته بود از مهارت های بازیگریش استفاده کنه وارد بحث شد:منظورت چیه؟ما اصلا تورو نمیشناسیم...
هیون سوک نگاه طولانی ای به جین کرد و نیشخندی زد:نگو که سوا چیزی راجب من بهتون نگفته...وایسا ببینم...پس اون کسی که قلب اون دختر وحشی رو برده تویی
هیون سوک سرشو خم کرد و به یونگی که با اخم غلیظی کنار جین ایستاده بود نگاه کرد...
یونگی: بدون چجوری اسمشو به زبون میاری عوضی
هیون سوک:اوهوو...(خنده)پسر شجاع...تو هیچی راجب من نمیدونی...
یونگی: جز اینکه بدونم یه قاتل روانپریش عوضی هستی؟
جین به سمت یونگی برگشت و با نگاهش بهش هشدار داد دهنشو ببنده ..ولی یونگی بعد از اینهمه مدت داشت از عصبانیت منفجر میشدد..
یونگی:فکر کردی میزارم به همین راحتی ببریش؟قبلش باید از روی جنازه ی من رد شی
هیون سوک لبخندی زد:با کمال میل..
برگشت سمت در و اشاره ای به شخصی داد ...با اشاره اش سوجون وارد اتاق شد و تفنگی رو از جیب کتش بیرون کشید و امادش کرد..
نامجون و جین و یوری ناباورانه به سوجون که به سردی نگاهشون میکرد خیره شدن...
نامجون:...تو؟...چرا؟
سوجون لبخندی زد و با دو دستش تفنگ رو گرفت...:هیچوقت به گرگی که با لباس گوسفند توی گله میگرده اعتماد نکن...
داره هیجانی میشه هااااااا ...
با کامنتاتون خوشحالم کنین
۸.۴k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.