پارت بیست
+غذاتو بخور
_اگه خفه شی میخورم
بهش نگاه کردم که دیدم صورتش قرمز شده...خنده اي کردم که گفت:به موقعش به حسابت میرسم
زیر لب جوري که نشنوه گفتم:هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
بعد از تموم شدن غذام بهش گفتم:راستی تو اسمتو به من نگفتیاا
+به حالت چه فرقی میکنه
_به حالم فرق نمیکنه همینجوري پرسیدم اصلا جواب نده
از جام پاشدم که برم صداشو پشت سرم شنیدم که گفت:مسیح
اوووم مسیح چه اسمی!
رفتم به اتاقی که براي من شده بود و من میتونستم "اتاقم" خطابش کنم و سعی کردم خودمو الکی مشغول
کنم که کمتر فکر کنم!
*مهدي*
رو به سامان گفتم:تموم نشد؟
سامان:فقط یکیش مونده که اونم قراره تو اتاق نیکی بزارن الاناست که تموم شه!
_اوکی
از دیروز سامان چندتا از دوستاشو آورده که دوربین مداربسته تو خونه بزارن و سیستم هاي امنیتی خونه رو
بیشتر کنن و هروقت که اون آدم ربا زنگ زد من باید تا 2دقیقه معطلش کنم تا اونا بتونن ردشو بگیرن و
پیداش کنن!اولش قصد داشتم به پلیس خبر بدم ولی با اصرار سارا و اینکه نباید بیگدار به آب بزنیم،خبر ندادم!
سامان:بالاخره تموم شد..
همه رفتن به جز یکی از دوستاي سامان که اسمش الکس بود!الکس تو این کارا وارد بود و به عبارتی کاراگاه
بود منم بهش اعتماد کردم و اجازه دادم تو این کار کمکم کنه!نیکو با یه سینی چایی از آشپزخونه اومد کنارم:
_مرسی دخترم دستت درد نکنه بهش نیاز داشتم
نیکو:خواهش میکنم باباجون!
داشتم چاییمو میخوردم که نیکو گفت:بابا؟
_اگه خفه شی میخورم
بهش نگاه کردم که دیدم صورتش قرمز شده...خنده اي کردم که گفت:به موقعش به حسابت میرسم
زیر لب جوري که نشنوه گفتم:هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
بعد از تموم شدن غذام بهش گفتم:راستی تو اسمتو به من نگفتیاا
+به حالت چه فرقی میکنه
_به حالم فرق نمیکنه همینجوري پرسیدم اصلا جواب نده
از جام پاشدم که برم صداشو پشت سرم شنیدم که گفت:مسیح
اوووم مسیح چه اسمی!
رفتم به اتاقی که براي من شده بود و من میتونستم "اتاقم" خطابش کنم و سعی کردم خودمو الکی مشغول
کنم که کمتر فکر کنم!
*مهدي*
رو به سامان گفتم:تموم نشد؟
سامان:فقط یکیش مونده که اونم قراره تو اتاق نیکی بزارن الاناست که تموم شه!
_اوکی
از دیروز سامان چندتا از دوستاشو آورده که دوربین مداربسته تو خونه بزارن و سیستم هاي امنیتی خونه رو
بیشتر کنن و هروقت که اون آدم ربا زنگ زد من باید تا 2دقیقه معطلش کنم تا اونا بتونن ردشو بگیرن و
پیداش کنن!اولش قصد داشتم به پلیس خبر بدم ولی با اصرار سارا و اینکه نباید بیگدار به آب بزنیم،خبر ندادم!
سامان:بالاخره تموم شد..
همه رفتن به جز یکی از دوستاي سامان که اسمش الکس بود!الکس تو این کارا وارد بود و به عبارتی کاراگاه
بود منم بهش اعتماد کردم و اجازه دادم تو این کار کمکم کنه!نیکو با یه سینی چایی از آشپزخونه اومد کنارم:
_مرسی دخترم دستت درد نکنه بهش نیاز داشتم
نیکو:خواهش میکنم باباجون!
داشتم چاییمو میخوردم که نیکو گفت:بابا؟
۴.۴k
۲۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.