به اندازه یک عشق بین ما فاصله است پارت ۷
رفتم بیرون و کلی خرید کردم لباسهای قشنگ خوراکیهای خوشمزه و کلاً کلی بهم حال داد داشتم قهوه میخوردم که خانم فروشنده بهم زنگ زد و گفت
خانم فروشنده شما قبول شدید فقط اون مقدار پول را همراه خود بیاورید
میسو خیلی ممنونم
ویوی میسو
با کلی ذوق رفتم داخل کافه که خانم فروشنده رو دیدم بهم گفت
خانم فروشنده برو دفتر مدیر طبقه بالا هست میخواد چند سوال ازت بپرسه اگر خوب بودی باید پولها رو بهش تحویل بدی از اون به بعد ساعت ۹ صبح باید بیای اینجا تا ساعت ۹ شب
میسو تشکر کردم و به دفتر مدیر رفتم
تق تق
مدیر بفرمایید داخل
میسو درو باز کردم و به داخل رفتم یه جای کلاسیک و خیلی قشنگ بود جوری که با ۱۰۰ تا کلمه هم نمیتونستم توصیفش کنم واقعاً اینجا محل کارش بود یا خونش
اگر اینجا محل کارش باشه واقعا باید خونشو دید از تفکراتم خارج شدم و روی مبلی که پیش مدیر بود نشستم ازم چند سوال پرسید که چند مین بیشتر زمان نگرفت داشت سوالات فرم رو میخوند و ازم سوال میکرد بعد از چند دقیقه گفتش که
مدیر خانم کیم میسو شما قبول شدین فردا از ساعت ۹ به اینجا میاین بقیه چیزها هم خانم.........براتون میگوید
ذهن میسو با کلی خوشحالی و ذوق تزیین کردم و از اتاق مدیر اومدم بیرون پیش خانوم... رفتم و ازش خواستم که روند کار را در اینجا بهم توضیح بده
چند مین بعد
میسو خیلی ممنونم خانم شب بخیر
ذهن میسو وای خیلی خوشحال بودم جوری که اصلاً نمیتونستم بگم که دارم چیکار میکنم کجا میرم بعد ۱۰ بارم با جاده رو اشتباه رفتم از خوشحالی واقعا خل شده بودم نمیدونم چرا این حسو هیچ وقت تجربه نکرده بودم حس میکنم قراره روزهای خیلی خوبی رو داشته باشم (به همین خیال باش دخترم) تقریباً رسیده بودم به خونه ۱۰ متری هنوز از خونه دور بودم کلیدو برداشتم که درو باز کنم یهو دیدم پدرم و برادرم جلوی در هستند با یک مرد غریبه که کلاً سیاه پوش بود پدرم به من اشاره میکرد و میخندید حس بدی هم به پدرم و هم به اون مرده داشتم جوری که نمیتونستم راه برم و.......
۵ لایک
خانم فروشنده شما قبول شدید فقط اون مقدار پول را همراه خود بیاورید
میسو خیلی ممنونم
ویوی میسو
با کلی ذوق رفتم داخل کافه که خانم فروشنده رو دیدم بهم گفت
خانم فروشنده برو دفتر مدیر طبقه بالا هست میخواد چند سوال ازت بپرسه اگر خوب بودی باید پولها رو بهش تحویل بدی از اون به بعد ساعت ۹ صبح باید بیای اینجا تا ساعت ۹ شب
میسو تشکر کردم و به دفتر مدیر رفتم
تق تق
مدیر بفرمایید داخل
میسو درو باز کردم و به داخل رفتم یه جای کلاسیک و خیلی قشنگ بود جوری که با ۱۰۰ تا کلمه هم نمیتونستم توصیفش کنم واقعاً اینجا محل کارش بود یا خونش
اگر اینجا محل کارش باشه واقعا باید خونشو دید از تفکراتم خارج شدم و روی مبلی که پیش مدیر بود نشستم ازم چند سوال پرسید که چند مین بیشتر زمان نگرفت داشت سوالات فرم رو میخوند و ازم سوال میکرد بعد از چند دقیقه گفتش که
مدیر خانم کیم میسو شما قبول شدین فردا از ساعت ۹ به اینجا میاین بقیه چیزها هم خانم.........براتون میگوید
ذهن میسو با کلی خوشحالی و ذوق تزیین کردم و از اتاق مدیر اومدم بیرون پیش خانوم... رفتم و ازش خواستم که روند کار را در اینجا بهم توضیح بده
چند مین بعد
میسو خیلی ممنونم خانم شب بخیر
ذهن میسو وای خیلی خوشحال بودم جوری که اصلاً نمیتونستم بگم که دارم چیکار میکنم کجا میرم بعد ۱۰ بارم با جاده رو اشتباه رفتم از خوشحالی واقعا خل شده بودم نمیدونم چرا این حسو هیچ وقت تجربه نکرده بودم حس میکنم قراره روزهای خیلی خوبی رو داشته باشم (به همین خیال باش دخترم) تقریباً رسیده بودم به خونه ۱۰ متری هنوز از خونه دور بودم کلیدو برداشتم که درو باز کنم یهو دیدم پدرم و برادرم جلوی در هستند با یک مرد غریبه که کلاً سیاه پوش بود پدرم به من اشاره میکرد و میخندید حس بدی هم به پدرم و هم به اون مرده داشتم جوری که نمیتونستم راه برم و.......
۵ لایک
۲.۳k
۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.