سلطنت بی رحم
سلطنت بی رحم
پارت ۲۹
آنائل دست هایش را گذاشت رویه شانه های شاهزاده و هولش داد
از رویه تخت بلند شد و رفت سمته اتاق لباس هایشان
در حال کشیدن لباسش با خودش با عصبانیت زمزمه میکرد
آنائل : انگار میزارم باهام خوش بگذرانه
لباس های خواب اش را پوشید و از اتاق لباس خارج شد و رفت سمته تخت دید که شاهزاده روبه تخت دراز کشید و صورت اش آن طرفه
آنائل
« منم مجبور هستم همینجا بخوابم »
آنائل خیلی دور از شاهزاده رویه تخت دراز کشید و پتو رو رویه خود اش کشید چشمانش را بست و به دیگر به چیزی فکر نکرد چشمانش به خواب رفتن
)))))))))))))))))))))))))))
صبح روز بعد
آنائل چشمایش را باز کرد و با دیدن شاهزاده که جلوی آینه ایستاده موهایش را درست میکرد مواجه شد همینجوری بر رویه تخت دراز کشیده بود داشت به شاهزاده نگاه میکرد
شاهزاده همانطوری که موهایش را درست میکرد گفت
جونکوک : بلند شوید و آماده شوید تا برویم سره میز صبحانه
آنائل بر رویه تخت نشست و گفت
آنائل : چجوری آمده شوم
شاهزاده با تعجب بهش نگاه کرد
جونکوک : شما شاه دوخت هستی چطور نمیدانید آماده بشید
آنائل با عصبانیت گفت
آنائل : چه شاه دوختی اصلا من آماده نمی شوم
شاهزاده خنده ای زیر لب کرد
جونکوک : باشه من میروم به بریانا میگم تا بیاید کمکتان کند
آنائل : برو
شاهزاده برای این سر کشی های آنائل خنده ای کرد و از اتاق خارج شد مدتی گذشت اما خبری از بریانا نبود
آنائل : اوففف اینا کجا رفتن حال من چیکار کنم
دست گیره در چرخید آنائل که فکر کرد بریاناست سری به سمته در رفت و قبل از اینکه در از آن در طرف باز شود آنائل در را باز کرد و خیلی یا عصبانیت گفت
آنائل : کجا موندی
با دیدن شاهزاده که پشته در بود شوکه شد ....
پارت ۲۹
آنائل دست هایش را گذاشت رویه شانه های شاهزاده و هولش داد
از رویه تخت بلند شد و رفت سمته اتاق لباس هایشان
در حال کشیدن لباسش با خودش با عصبانیت زمزمه میکرد
آنائل : انگار میزارم باهام خوش بگذرانه
لباس های خواب اش را پوشید و از اتاق لباس خارج شد و رفت سمته تخت دید که شاهزاده روبه تخت دراز کشید و صورت اش آن طرفه
آنائل
« منم مجبور هستم همینجا بخوابم »
آنائل خیلی دور از شاهزاده رویه تخت دراز کشید و پتو رو رویه خود اش کشید چشمانش را بست و به دیگر به چیزی فکر نکرد چشمانش به خواب رفتن
)))))))))))))))))))))))))))
صبح روز بعد
آنائل چشمایش را باز کرد و با دیدن شاهزاده که جلوی آینه ایستاده موهایش را درست میکرد مواجه شد همینجوری بر رویه تخت دراز کشیده بود داشت به شاهزاده نگاه میکرد
شاهزاده همانطوری که موهایش را درست میکرد گفت
جونکوک : بلند شوید و آماده شوید تا برویم سره میز صبحانه
آنائل بر رویه تخت نشست و گفت
آنائل : چجوری آمده شوم
شاهزاده با تعجب بهش نگاه کرد
جونکوک : شما شاه دوخت هستی چطور نمیدانید آماده بشید
آنائل با عصبانیت گفت
آنائل : چه شاه دوختی اصلا من آماده نمی شوم
شاهزاده خنده ای زیر لب کرد
جونکوک : باشه من میروم به بریانا میگم تا بیاید کمکتان کند
آنائل : برو
شاهزاده برای این سر کشی های آنائل خنده ای کرد و از اتاق خارج شد مدتی گذشت اما خبری از بریانا نبود
آنائل : اوففف اینا کجا رفتن حال من چیکار کنم
دست گیره در چرخید آنائل که فکر کرد بریاناست سری به سمته در رفت و قبل از اینکه در از آن در طرف باز شود آنائل در را باز کرد و خیلی یا عصبانیت گفت
آنائل : کجا موندی
با دیدن شاهزاده که پشته در بود شوکه شد ....
۳.۸k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.