فیک من یک خون آشام هستم فصل دوم پارت ١٩
از زبان جونگ کوک
تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم…از غذا های دست نخورده روی میز میشد فهمید که باز هم غذا نخورده…خیلی آروم روی تخت خوابیده بود…از دکتر خواسته بودم تا یکم آرام بخش بهش تزریق کنه…حق هم داره اون حالا دیگه پدرش رو از دست داده بود…درک این موضوع قطعا براش سخت بود…رفتم و کنارش روی تخت نشستم و موهای نرمش رو آروم نوازش کردم
جونگ کوک : دیدنت توی این وضعیت قلبم رو به در میاره…نمی خوام تو رو توی این حال ببینم…قول میدم خودم مقصر این اتفاق رو پیدا کنم
بوسه ای روی موهاش گذاشتم
جونگ کوک : دوست دارم فرشته کوچولوی من
و بعد از اتاق خارج شدم که گوشیم زنگ خورد…تهیونگ بود…تماس رو وصل کردم
تهیونگ : جونگ کوک پیامک هات رو چک کردی ؟!
جونگ کوک : نه برای چی ؟!
تهیونگ : به یک جلسه با شرکت G دعوت شدیم
جونگ کوک : شرکت G ؟!
تهیونگ : آره…جلسه برای امروز هست
جونگ کوک : اما تهیونگ تو که میدونی من نمی تونم توی این وضعیت هانا رو تنها بزارم…تازه الان جون هانا هم در خطره اگر در نبود من اتفاقی براش بیفته چی ؟!
تهیونگ : خودت خوب میدونی که چقدر مشارکت ما با شرکت G مهمه…اگر به جلسه نریم ممکنه مشارکتشون رو با ما بهم بزنه…همین الانش هم بدون یکی از سهامداران شرکت می خوایم بریم ( منظورش هانا هست )
جونگ کوک : باشه در موردش فکر میکنم بهت خبر میدم
تهیونگ : اوکی
از زبان هانا
با حس سردرد آروم چشمام رو باز کردم که اون صحنه دوباره جلوی چشمام نمایان شد…از روی تخت بلند شدم و به سمت حموم رفتم…با لباس رفتم زیر دوش و آب رو باز کردم…شروع کردم به گریه کردن…حالم اصلا خوب نبود…پدرم…عزیزترین کسم مرده بود…من حالا دیگه واقعا یتیم شدم…همش اون صحنه وحشتناک میاد جلوی صورتم…میدونم که مرگ پدرم عمدی بوده…باید قاتل پدرم رو پیدا کنم…
بعد از نیم ساعت با حوله از حموم اومدم بیرون و لباسام رو عوض کرد…موهام رو خشک کردم و از اتاقم رفتم بیرون
از زبان جونگ کوک
در حال انجام دادن کار های شرکت بودم که در اتاقم باز شد و هانا وارد اتاق شد…باورم نمیشد بالاخره از اتاقش اومده بود بیرون !...خیلی خوشحال شده بودم…اومد سمتم و بغلم کرد…منم متقابلا بغلش کردم و دستم رو نواز وار روی کمرش می کشیدم
جونگ کوک : حالت خوبه ؟
با صدایی که میشد ازش فهمید داره گریه میکنه گفت
هانا : نه…حالم اصلا خوب نیست
از بغلم بیرون آوردمش و به چشمای اشکیش خیره شدم
جونگ کوک : میدونم الان داری لحظات سختی رو پشت سر میگذاری…ولی اینو یادت نره که من همیشه کنارتم
هانا : میدونم
جونگ کوک : هانا بیا بریم باهم غذا بخوریم…تو چند روزه که هیچی نخوردی…لطفا به حرفم گوش کن
هانا: باشه
سر میز غذا
باید بهش درمورد رفتم به اون جلسه میگفتم…پس بحث رو باز کردم
جونگ کوک : هانا…شرکت G ما رو امروز به یک جلسه دعوت کرده…و خب…
هانا : برو
جونگ کوک : اما تو…
هانا : نگران من نباش…بعدش هم اون همه بادیگاردی که دم در گذاشتی هم که هستن
جونگ کوک : اما من هنوز نگرانتم
هانا : لازم نکرده نگرانم باشی
بعد از خوردن غذا آماده شدم و قبل رفتن هانا رو بغل کردم و برای یک بار دیگر عطر تنش رو وارد ریه هام کردم…موهاش رو بوسیدم و خداحافظی کردم
کی میدونست شاید این آخرین دیدار آن دو زوج عاشق بود…
اسلاید دو : استایل هانا
دو پارت دیگه تا پایان این فیک مونده💃
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم…از غذا های دست نخورده روی میز میشد فهمید که باز هم غذا نخورده…خیلی آروم روی تخت خوابیده بود…از دکتر خواسته بودم تا یکم آرام بخش بهش تزریق کنه…حق هم داره اون حالا دیگه پدرش رو از دست داده بود…درک این موضوع قطعا براش سخت بود…رفتم و کنارش روی تخت نشستم و موهای نرمش رو آروم نوازش کردم
جونگ کوک : دیدنت توی این وضعیت قلبم رو به در میاره…نمی خوام تو رو توی این حال ببینم…قول میدم خودم مقصر این اتفاق رو پیدا کنم
بوسه ای روی موهاش گذاشتم
جونگ کوک : دوست دارم فرشته کوچولوی من
و بعد از اتاق خارج شدم که گوشیم زنگ خورد…تهیونگ بود…تماس رو وصل کردم
تهیونگ : جونگ کوک پیامک هات رو چک کردی ؟!
جونگ کوک : نه برای چی ؟!
تهیونگ : به یک جلسه با شرکت G دعوت شدیم
جونگ کوک : شرکت G ؟!
تهیونگ : آره…جلسه برای امروز هست
جونگ کوک : اما تهیونگ تو که میدونی من نمی تونم توی این وضعیت هانا رو تنها بزارم…تازه الان جون هانا هم در خطره اگر در نبود من اتفاقی براش بیفته چی ؟!
تهیونگ : خودت خوب میدونی که چقدر مشارکت ما با شرکت G مهمه…اگر به جلسه نریم ممکنه مشارکتشون رو با ما بهم بزنه…همین الانش هم بدون یکی از سهامداران شرکت می خوایم بریم ( منظورش هانا هست )
جونگ کوک : باشه در موردش فکر میکنم بهت خبر میدم
تهیونگ : اوکی
از زبان هانا
با حس سردرد آروم چشمام رو باز کردم که اون صحنه دوباره جلوی چشمام نمایان شد…از روی تخت بلند شدم و به سمت حموم رفتم…با لباس رفتم زیر دوش و آب رو باز کردم…شروع کردم به گریه کردن…حالم اصلا خوب نبود…پدرم…عزیزترین کسم مرده بود…من حالا دیگه واقعا یتیم شدم…همش اون صحنه وحشتناک میاد جلوی صورتم…میدونم که مرگ پدرم عمدی بوده…باید قاتل پدرم رو پیدا کنم…
بعد از نیم ساعت با حوله از حموم اومدم بیرون و لباسام رو عوض کرد…موهام رو خشک کردم و از اتاقم رفتم بیرون
از زبان جونگ کوک
در حال انجام دادن کار های شرکت بودم که در اتاقم باز شد و هانا وارد اتاق شد…باورم نمیشد بالاخره از اتاقش اومده بود بیرون !...خیلی خوشحال شده بودم…اومد سمتم و بغلم کرد…منم متقابلا بغلش کردم و دستم رو نواز وار روی کمرش می کشیدم
جونگ کوک : حالت خوبه ؟
با صدایی که میشد ازش فهمید داره گریه میکنه گفت
هانا : نه…حالم اصلا خوب نیست
از بغلم بیرون آوردمش و به چشمای اشکیش خیره شدم
جونگ کوک : میدونم الان داری لحظات سختی رو پشت سر میگذاری…ولی اینو یادت نره که من همیشه کنارتم
هانا : میدونم
جونگ کوک : هانا بیا بریم باهم غذا بخوریم…تو چند روزه که هیچی نخوردی…لطفا به حرفم گوش کن
هانا: باشه
سر میز غذا
باید بهش درمورد رفتم به اون جلسه میگفتم…پس بحث رو باز کردم
جونگ کوک : هانا…شرکت G ما رو امروز به یک جلسه دعوت کرده…و خب…
هانا : برو
جونگ کوک : اما تو…
هانا : نگران من نباش…بعدش هم اون همه بادیگاردی که دم در گذاشتی هم که هستن
جونگ کوک : اما من هنوز نگرانتم
هانا : لازم نکرده نگرانم باشی
بعد از خوردن غذا آماده شدم و قبل رفتن هانا رو بغل کردم و برای یک بار دیگر عطر تنش رو وارد ریه هام کردم…موهاش رو بوسیدم و خداحافظی کردم
کی میدونست شاید این آخرین دیدار آن دو زوج عاشق بود…
اسلاید دو : استایل هانا
دو پارت دیگه تا پایان این فیک مونده💃
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
۱۵۴.۶k
۲۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.