part3:Divels angle/the archer🏹
part3:Divels angle/the archer🏹
یونجی کنار پنجره مینشست.به بیرون خیره شده بود...برگشت و نگاهی به پسری که جفتش نشسته بود انداخت.آهی کوتاه کشید.
نگاهش رو برگشتوند سمت معلم و تمام تمرکزش رو گذاشت رو حرف های معلم...ولی مگه میشد؟؟لب و لوچه لش اویزون شد.
میتونست از پنجره ی جفتش چهره ی فوق العادش که مثل الهه ها بود و ببینه .موهای بلوندش که به صورت فر ریز در اورده بود.
با به صدا در اومدن زنگ به خودش اومد.واقعا محو اون صورت شده بود اونم به مدت نیم ساعت واقعا براش تعجب اور بود.
رفت تو سالن غذا خوری و رو یکی از میز های خالی نشست کمی بعد با اومدن ناهی سرش رو بالا گرفت و شروع کرد به مسخره کردن معلم ها ولی ناهی حواسش پرت بود.
*******
چشاش رو از خستگی باز کرد.انگار نصفه شب بود از تخت بلند شد و به سمت پنجره ی اتاقش رفت و بیرون رو نگاه کرد.به ساعت نگاهی انداخت، ساعت سه و نیم بود.
دوباره سمت تخت رفت و رو تخت دراز کشید و سعی کرد بخوابه.ناهی زندگیش همش شده بود اون پسر...
یه عشق ممنوعه حس بدی داره."ناهی یادت باشه...فرشته ها عاشق نمیشن"حرف پدرش تو سرش میچرخید چشاش و فشار داد.
اشکاش جاری شدن.با خودش میگفت مگه گناهش چی بود که گیر یه عشق ممنوعه افتاده بود دلیلش رو نمیدونست و قرار نبود هم بفهمه.
***
با سردرد وحشتناکی بیدار شد.از تختش پایین اومد و با یه دستش سرش رو گرفت و اون دستش به دیوار تکیه کرد و تا راه سرویس بهداشتی همینطور راه رفت وقتی وارد سرویس بهداشتی شد با دیدن قیافش وحشت زده شد چشاش سرخ شده بودند و رنگش پریده بود و مثل گچ شده بود.
ابی به دست و صورتش کشید و سریع یه حموم ساده کرد.
****
درحالی که لباس فرم مدرسه اش رو میپوشید با یونجی هم حرف میزد"یونجی بسه دیه بزار اماده بشم تو خودت برو دیرت میشع"و بدون اینکه منتظر جواب یونجی باشه قطع کرد.
کیفش رو برداشت و از اتاق زد بیرون و به سمت در خروجی رفت و از جاکفشی کفش هاشو در اورد و پوشید عجله داشت بخاطر همین سریع سریع از خونه زد بیرون به سمت مدرسه راه افتاد.
به ورودی مدرسه رسیده بود که با احساس کشیده شدن کیفش از پشت تعادلش رو از دست داد و افتاد.پشتش داغون شدع بود
سرش رو بالا گرفت"یونجووووون"با اعصبانیت گفت.یونجون بهش کمک کرد بلند شه"هی ناهی امروز بهتره نریم مدرسه انگاری مراقب های اصلی هردو گروه اومدن"
ناهی ترسید.اگه بفهمن با یکی از گروه های مخالفش دوسته تنبیه بدی براش درنظر میگرفتن."ولی..."یونجون دستش رو کشید و که برن ولی با صدای یکی فهمیدن برا فرار کردن دیر شده"کیم ناهی و چوی یونجون بهتره بیاید داخل مدرسه "اون صدای لیسا بود
یونجون پلکاشو روهم فشار داد"دختره ی اشغال"
****
اصن از کامنت ها راضی نیستم:/تا پارت شش اگه همینطور بود دیگه ادامش نمیدم:")
یونجی کنار پنجره مینشست.به بیرون خیره شده بود...برگشت و نگاهی به پسری که جفتش نشسته بود انداخت.آهی کوتاه کشید.
نگاهش رو برگشتوند سمت معلم و تمام تمرکزش رو گذاشت رو حرف های معلم...ولی مگه میشد؟؟لب و لوچه لش اویزون شد.
میتونست از پنجره ی جفتش چهره ی فوق العادش که مثل الهه ها بود و ببینه .موهای بلوندش که به صورت فر ریز در اورده بود.
با به صدا در اومدن زنگ به خودش اومد.واقعا محو اون صورت شده بود اونم به مدت نیم ساعت واقعا براش تعجب اور بود.
رفت تو سالن غذا خوری و رو یکی از میز های خالی نشست کمی بعد با اومدن ناهی سرش رو بالا گرفت و شروع کرد به مسخره کردن معلم ها ولی ناهی حواسش پرت بود.
*******
چشاش رو از خستگی باز کرد.انگار نصفه شب بود از تخت بلند شد و به سمت پنجره ی اتاقش رفت و بیرون رو نگاه کرد.به ساعت نگاهی انداخت، ساعت سه و نیم بود.
دوباره سمت تخت رفت و رو تخت دراز کشید و سعی کرد بخوابه.ناهی زندگیش همش شده بود اون پسر...
یه عشق ممنوعه حس بدی داره."ناهی یادت باشه...فرشته ها عاشق نمیشن"حرف پدرش تو سرش میچرخید چشاش و فشار داد.
اشکاش جاری شدن.با خودش میگفت مگه گناهش چی بود که گیر یه عشق ممنوعه افتاده بود دلیلش رو نمیدونست و قرار نبود هم بفهمه.
***
با سردرد وحشتناکی بیدار شد.از تختش پایین اومد و با یه دستش سرش رو گرفت و اون دستش به دیوار تکیه کرد و تا راه سرویس بهداشتی همینطور راه رفت وقتی وارد سرویس بهداشتی شد با دیدن قیافش وحشت زده شد چشاش سرخ شده بودند و رنگش پریده بود و مثل گچ شده بود.
ابی به دست و صورتش کشید و سریع یه حموم ساده کرد.
****
درحالی که لباس فرم مدرسه اش رو میپوشید با یونجی هم حرف میزد"یونجی بسه دیه بزار اماده بشم تو خودت برو دیرت میشع"و بدون اینکه منتظر جواب یونجی باشه قطع کرد.
کیفش رو برداشت و از اتاق زد بیرون و به سمت در خروجی رفت و از جاکفشی کفش هاشو در اورد و پوشید عجله داشت بخاطر همین سریع سریع از خونه زد بیرون به سمت مدرسه راه افتاد.
به ورودی مدرسه رسیده بود که با احساس کشیده شدن کیفش از پشت تعادلش رو از دست داد و افتاد.پشتش داغون شدع بود
سرش رو بالا گرفت"یونجووووون"با اعصبانیت گفت.یونجون بهش کمک کرد بلند شه"هی ناهی امروز بهتره نریم مدرسه انگاری مراقب های اصلی هردو گروه اومدن"
ناهی ترسید.اگه بفهمن با یکی از گروه های مخالفش دوسته تنبیه بدی براش درنظر میگرفتن."ولی..."یونجون دستش رو کشید و که برن ولی با صدای یکی فهمیدن برا فرار کردن دیر شده"کیم ناهی و چوی یونجون بهتره بیاید داخل مدرسه "اون صدای لیسا بود
یونجون پلکاشو روهم فشار داد"دختره ی اشغال"
****
اصن از کامنت ها راضی نیستم:/تا پارت شش اگه همینطور بود دیگه ادامش نمیدم:")
۱۰.۰k
۱۷ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.