تولد آلفا p⁸
تولد آلفا p⁸
گرگ: میگم موری خیل خوشحال میشه که شما دوتا زن و ببریم پیشش
کیونگ: خفه شو عوضی....
گرگ: یا از کنار اون امگا میای اینور...یا خودش و بچه هاش و میکشم...
کیونگ: نه....تو هیچ کاری نمیکنی....فهمیدی ...
گرگ: مثلا ما داریم میایم نزدیک اون امگا ....چیکار میکنی؟
کیونگ: خودم گردنت و خوردددد میکنمم
گرگ یه چشمک زد ..
گرگ: ببین من دنبال اون امگام بیا این ور....گرفتی چی میگم...
کیونگ: این امگا بارداره...و منم مراقبشم اگر بخوای نزدیکش شی باید از من اجازه بگیری یا از جنازه ی من رد شی....
گرگ: گزینه ی دوم....بگیریدش...
کوک: کی...کیونگگگگگ...
کیونگ: اوووو پس دلت بازی میخواد آره....خیلی خوب باشه....بیا بازی کنیم...نظرت چیه تفنگ بازی کنیم
گرگ: چی گفتی تو !؟
کیونگ از جیبش یه تفنگ برداشت و صاف زد توی پیشونیه اون گرگ...
کیونگ: اگر بخواید نزدیک من و کوک شید سرنوشتتون این میشه...حالا کدوم و دوس دارید....
یکی از گرگا رفت و کیونگ و هول داد اونوری و با چوب زد توی سر کیونگ و خونی بود که از سرش سرازیر شد...کیونگ چشاش تار شد....
کوک که هر دقیقه بد تر میشد وقتی اون وضعیت کیونگ و دید دردش شدید شد ....دقیقا مثل درد زایمان....
تهیونگ و جیمین هم محاصره ی گرگا شده بودن....
کیونگ چشاش بهتر شد...ولی دید که گرگای گرسنه دارن میرن پیش کوک.....و الان بو که کیونگ از خود بی خود شد و هر اونارو زد و کشت ...بعد رفت پیش کوک
کیونگ: کوک....حالت بد تر شده!.....من...من چیکار کنم؟..(نگران)
کوک: یو....یوووونننننن...واییییییییییی....دستم و بگیر....لط..لطفاااا...آییییییی...چقدر درد دارههههههه
کوک اصلا نمیتونست دردش و تحمل کنه ....دست کیونگ و فشارررررر میداد ....هی تشک تخت و چنگ مینداخت.....کوک دردش خوب شده بود ولی وقتی اون گرگا رو دید حالش بد تر شد....
کوک: یونننننن.....من....من و تنها....تنها نزارررر...آخخخخخخخ....
کیونگ: باشه....باشه.....من پیشتم....فقط هرکاری که آرومت میکنه رو انجام بده.....
کوک لب پایینش به دندون گرفت و سری به معنی تایید تکون داد....
تهیونگ و جیمین سعی میکردن گرگا رو بکشن موفق میشدن ولی انگار مثل موریانه میکشتیشون دوباره در میومدن....
جیمین: تهیونگ من میرم سریع پیش کیونگ و کوک...
تهیونگ: خیلی خوب باشه....فقط پشت سرت...
جیمین: اووو...ممنون
جیمین رفت توی اتاق....
جیمین: شماها حالتون خوبه؟
کیونگ: جیمین...آره من حالم خوبه ولی کوک درد داره...تهیونگ و تو خوبین؟
جیمین: آره....من اومدم ببینم که حال شما چطوره...خوب من میرم پیش تهیونگ
کیونگ: باشه ...مراقب باشید....
کوک: کیونگ....من...من اذیتت میکنم؟....هووووووو
کیونگ: عه وا این چه حرفیه.....تو الان استراحت کن...
کوک: هوووووو....خیلی خوب....وایییی...هوووووو
کیونگ: نگران نباش...این دردت برای تحرک بچه هاس
کوک: ولی...ولی خیلی درد داره....
کیونگ: من میرم در و ببندم
کیونگ دوباره در و قفل کرد و کمد...دوتا تخت..و یه دونه مبل گذاشت تا در باز نشه...
کیونگ: خوب اینم از این...الان راحت راحت...باش...میتونی استراحت کنی...
کوک: هووووو....آخ.. خیلی خوب...هووووو
*داستان ادامه دارد*
گرگ: میگم موری خیل خوشحال میشه که شما دوتا زن و ببریم پیشش
کیونگ: خفه شو عوضی....
گرگ: یا از کنار اون امگا میای اینور...یا خودش و بچه هاش و میکشم...
کیونگ: نه....تو هیچ کاری نمیکنی....فهمیدی ...
گرگ: مثلا ما داریم میایم نزدیک اون امگا ....چیکار میکنی؟
کیونگ: خودم گردنت و خوردددد میکنمم
گرگ یه چشمک زد ..
گرگ: ببین من دنبال اون امگام بیا این ور....گرفتی چی میگم...
کیونگ: این امگا بارداره...و منم مراقبشم اگر بخوای نزدیکش شی باید از من اجازه بگیری یا از جنازه ی من رد شی....
گرگ: گزینه ی دوم....بگیریدش...
کوک: کی...کیونگگگگگ...
کیونگ: اوووو پس دلت بازی میخواد آره....خیلی خوب باشه....بیا بازی کنیم...نظرت چیه تفنگ بازی کنیم
گرگ: چی گفتی تو !؟
کیونگ از جیبش یه تفنگ برداشت و صاف زد توی پیشونیه اون گرگ...
کیونگ: اگر بخواید نزدیک من و کوک شید سرنوشتتون این میشه...حالا کدوم و دوس دارید....
یکی از گرگا رفت و کیونگ و هول داد اونوری و با چوب زد توی سر کیونگ و خونی بود که از سرش سرازیر شد...کیونگ چشاش تار شد....
کوک که هر دقیقه بد تر میشد وقتی اون وضعیت کیونگ و دید دردش شدید شد ....دقیقا مثل درد زایمان....
تهیونگ و جیمین هم محاصره ی گرگا شده بودن....
کیونگ چشاش بهتر شد...ولی دید که گرگای گرسنه دارن میرن پیش کوک.....و الان بو که کیونگ از خود بی خود شد و هر اونارو زد و کشت ...بعد رفت پیش کوک
کیونگ: کوک....حالت بد تر شده!.....من...من چیکار کنم؟..(نگران)
کوک: یو....یوووونننننن...واییییییییییی....دستم و بگیر....لط..لطفاااا...آییییییی...چقدر درد دارههههههه
کوک اصلا نمیتونست دردش و تحمل کنه ....دست کیونگ و فشارررررر میداد ....هی تشک تخت و چنگ مینداخت.....کوک دردش خوب شده بود ولی وقتی اون گرگا رو دید حالش بد تر شد....
کوک: یونننننن.....من....من و تنها....تنها نزارررر...آخخخخخخخ....
کیونگ: باشه....باشه.....من پیشتم....فقط هرکاری که آرومت میکنه رو انجام بده.....
کوک لب پایینش به دندون گرفت و سری به معنی تایید تکون داد....
تهیونگ و جیمین سعی میکردن گرگا رو بکشن موفق میشدن ولی انگار مثل موریانه میکشتیشون دوباره در میومدن....
جیمین: تهیونگ من میرم سریع پیش کیونگ و کوک...
تهیونگ: خیلی خوب باشه....فقط پشت سرت...
جیمین: اووو...ممنون
جیمین رفت توی اتاق....
جیمین: شماها حالتون خوبه؟
کیونگ: جیمین...آره من حالم خوبه ولی کوک درد داره...تهیونگ و تو خوبین؟
جیمین: آره....من اومدم ببینم که حال شما چطوره...خوب من میرم پیش تهیونگ
کیونگ: باشه ...مراقب باشید....
کوک: کیونگ....من...من اذیتت میکنم؟....هووووووو
کیونگ: عه وا این چه حرفیه.....تو الان استراحت کن...
کوک: هوووووو....خیلی خوب....وایییی...هوووووو
کیونگ: نگران نباش...این دردت برای تحرک بچه هاس
کوک: ولی...ولی خیلی درد داره....
کیونگ: من میرم در و ببندم
کیونگ دوباره در و قفل کرد و کمد...دوتا تخت..و یه دونه مبل گذاشت تا در باز نشه...
کیونگ: خوب اینم از این...الان راحت راحت...باش...میتونی استراحت کنی...
کوک: هووووو....آخ.. خیلی خوب...هووووو
*داستان ادامه دارد*
۵.۰k
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.