Part : ۳۷
Part : ۳۷ 《بال های سیاه》
صورت سرخ ماریا روبه روی سینه ی قوی و ستبر پسر قرار گرفته بود و باعث شده بود گونه های دختر بیشتر سرخ شن.. به طور نامحسوس گردن پسر رو بویید و محو بوی تلخ قهوه و دود تلخ روی بدن پسر شد.. ولی این نتونست جلوی ماریا رو برای پرسیدن چیزی که توی ذهنش بود بگیره:
+ت..تو..ی..یه...شیطانی؟!
دست پسر از حرکت ایستاده و نفس در سینه اش حبس شد و عرق سردی از کمرش پایین رفت..
نگاهشو به دختر ترسیده تویه آغوشش دوخت:
_اگه...بگم آره...ازم میترسی و فرار میکنی؟!
ماریا که حالا شکش به یقین تبدیل شده بود با ترس و لرز سرشو از سینه ی پسر خارج کرد و بالا آورد:
+پ..پس..ت..تو..ی..یه___
لکنت زبونش که از شدت ترس بود نمیذاشت حرفاشو درست و کامل بیان کنه و با فریاد نسبتا خشمگین پسر، همون صدای لکنت دارش هم قطع شد...
پسر از عصبانیتش که ناشی از لو رفتن هویتش و ترسیدن دختر دوست داشتنی مقابلش بود فریادی زد و از جلوی دختر بلند شد..پسر حالا به حالت شیطانیش تبدیل شده بود چشماش کاملا قرمز بود و این ماریا رو می ترسوند...شیطان پسر برخلاف روی انسان نماش، فردی کاملا بی رحم بود و میتونست هزاران نفرو بکشه و از پوست همه اشون برای اتاقش فرش درست کنه!
و حالا اون شیطان بی رحم در حالی که از عصبانیت که سعی در کنترلش داشت، نفس نفس میزد و با صدای دو رگه و خش داری که حاصل خشم و فریاد چند دقیقه پیشش بود غرید:
_تو ازم میترسی؟ میخوای مثله بقیه ی مردم منو پس بزنی و بگی یه شیطان کثیفم؟! حس بدی بهت دست میده از اینکه یه شیطان تورو لمس کرده؟! یا حتی نجاتت داده؟
ماریا نفسش بند اومده بود و انتظار داشت حالا که شیطان پسر به سطح اومده درجا بمیره..ولی وقتی شیطان پسر شروع کرد به حرف زدن نظرش عوض شد، درسته که پسر با عصبانیت و خشمش حرف ها رو تویه صورت دختر پرت میکرد، ولی اگه به حرفاش دقت می کردی میفهمیدی که دردِ زیادی پشت تموم حرفاشه، دردِ اون حرفا اونقدر زیاد بود که دختر میخواست پسر رو بغل کنه و بهش دلداری بده.. دختر از پس زده شدن و طرد شدن شیاطین به خوبی خبر داشت..
ولی ترسش مانع میشد..
صورت سرخ ماریا روبه روی سینه ی قوی و ستبر پسر قرار گرفته بود و باعث شده بود گونه های دختر بیشتر سرخ شن.. به طور نامحسوس گردن پسر رو بویید و محو بوی تلخ قهوه و دود تلخ روی بدن پسر شد.. ولی این نتونست جلوی ماریا رو برای پرسیدن چیزی که توی ذهنش بود بگیره:
+ت..تو..ی..یه...شیطانی؟!
دست پسر از حرکت ایستاده و نفس در سینه اش حبس شد و عرق سردی از کمرش پایین رفت..
نگاهشو به دختر ترسیده تویه آغوشش دوخت:
_اگه...بگم آره...ازم میترسی و فرار میکنی؟!
ماریا که حالا شکش به یقین تبدیل شده بود با ترس و لرز سرشو از سینه ی پسر خارج کرد و بالا آورد:
+پ..پس..ت..تو..ی..یه___
لکنت زبونش که از شدت ترس بود نمیذاشت حرفاشو درست و کامل بیان کنه و با فریاد نسبتا خشمگین پسر، همون صدای لکنت دارش هم قطع شد...
پسر از عصبانیتش که ناشی از لو رفتن هویتش و ترسیدن دختر دوست داشتنی مقابلش بود فریادی زد و از جلوی دختر بلند شد..پسر حالا به حالت شیطانیش تبدیل شده بود چشماش کاملا قرمز بود و این ماریا رو می ترسوند...شیطان پسر برخلاف روی انسان نماش، فردی کاملا بی رحم بود و میتونست هزاران نفرو بکشه و از پوست همه اشون برای اتاقش فرش درست کنه!
و حالا اون شیطان بی رحم در حالی که از عصبانیت که سعی در کنترلش داشت، نفس نفس میزد و با صدای دو رگه و خش داری که حاصل خشم و فریاد چند دقیقه پیشش بود غرید:
_تو ازم میترسی؟ میخوای مثله بقیه ی مردم منو پس بزنی و بگی یه شیطان کثیفم؟! حس بدی بهت دست میده از اینکه یه شیطان تورو لمس کرده؟! یا حتی نجاتت داده؟
ماریا نفسش بند اومده بود و انتظار داشت حالا که شیطان پسر به سطح اومده درجا بمیره..ولی وقتی شیطان پسر شروع کرد به حرف زدن نظرش عوض شد، درسته که پسر با عصبانیت و خشمش حرف ها رو تویه صورت دختر پرت میکرد، ولی اگه به حرفاش دقت می کردی میفهمیدی که دردِ زیادی پشت تموم حرفاشه، دردِ اون حرفا اونقدر زیاد بود که دختر میخواست پسر رو بغل کنه و بهش دلداری بده.. دختر از پس زده شدن و طرد شدن شیاطین به خوبی خبر داشت..
ولی ترسش مانع میشد..
۴.۲k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.