♧وقتی فکر میکردی یه دوست عادیه♧pt18
ویو ا.ت
امروز جمعس و دیشب جیمین بهم اعتراف کرد...
واقعا دیگه پشمیبرام نموند ، کسی که دوسش داشتم بهم اعتراف کرد حالا چجوری به بچه های اکیپ بگم؟ چطوره اصلا اول به دوست های صمیمیم بگم...یونسوک و چانیونگ...
داشتم فکر میکردم که به خودم اومدم، میخواستم بلند َم که فهمیدم دست های جیمین دور کمرم حلقه شده...
آروم دستاشو از دور کمرم جدا کردم..تاحالا خوابیدن جیمین رو ندیده بودم...عین فرشته ها خوابیده بود، پیشونیش رو بوسیدم و رفتم آشپزخونه ، یخچال رو باز کردم، یعنی چی!؟ چرا یخچال اینقدر خالیه؟ رفتم دستشویی یه دوش یه ربعه گرفتم و رفتم اتاق و لباسام رو عوض کردم و رفتم بیرون...
رفتم مغازه و یکم خرید کردم...بعد از اینکه از مغازه اومدم بیرون به یونسوک و چانیونگ زنگ زدم و بهشون گفتم که بریم یه کافه، قبول کردن..ساعت موچیم رو نگا کردم ، ساعت 12 بود...یه تاکسی گرفتم و رفتم کافه.
رسیدم...یونسوک:
سلام ا.ت
ا.ت:
سلام بچه ها
یکم نشستیم و حرف زدیم و من رفتم سر اصل مطلب
ا.ت:
خب بچه ها چون شما دوست های صمیمیم هستین بهتون میگم.
چانیونگ:
خب چی شده بگو
ا.ت:
خ..خب من به جیمین علاقه دارم
یونسوک:
وای برگام
چانیونگ:
تازه بهش علاقه پیدا کردی؟
ا.ت:
خب نه، فک کنم از اوایل بود..
یونسوک:
خب الان چی شده دوست داری بهش برسی؟
ا.ت:
میدونی اون...اون همین دیشب بهم اعتراف کرد.
یونسوک:
واااااااای دختر خیلی خر شانسی!!
چانیونگ:
واااای الان باید چی بگم...قبول کردی؟؟؟
ا.ت:
خب معلومه آره
یونسوک:
شخص عالی رو برای خودت انتخاب کردی...واقعا کودک درونش فعاله.
ا.ت:
*خندیدن* آره میدونستم انتخابم درسته..
چانیونگ:
من از اول سال باهاش بودم، میشناسمش ، اگه عاشق بشه و طرف قبول کنه پاش وایمیسته.
ا.ت:
الان میتونم به بقیه هم بگم؟
یونسوک:
چرا که نه، به بقیه هم بگو که قشنگ هسودیشون بشه😈
ا.ت:
*خندیدن* وای یونسوک. خدافظ بچه ها
!خدافظ!
رفتم بیرون ، نزدیک خونم بودم که...
داکو رو دیدم
ا.ت:
سلام داکو
داکو:
سلام ا.ت...بیرون چی کار میکنی؟
ا.ت:
یخچال خونم خالی بود رفتم خرید....یونسوک گفت به کسایی که دیشب باهاشون بودم بگم.
داکو:
چی؟
ا.ت:
《واقعا دوست نداشتم بگم ولی آخه یونسوک گفت بگم》منو جیمین به هم علاقه داریم.
داکو:
چ..چ..چی؟
وقتی بهش گفتم خشکش زد
ا.ت:
داکو؟! خوبی؟
داکو:
من خوبم میتونی بری(حالتی سرد)
ا.ت:
ب..باشه ، پس خدافظ.
داشتم میرفتم ، از داکو دور شده بودم ولی حس میکردم یکی دنبالمه ، یکدفعه یکی محکم زد تو گردنم و چشام سیاهی رفت...افتادم زمین و فقط صدا میشنیدم.
طرف:
نمیزارم با کسی باشی
لایکم کن🥺💫
امروز جمعس و دیشب جیمین بهم اعتراف کرد...
واقعا دیگه پشمیبرام نموند ، کسی که دوسش داشتم بهم اعتراف کرد حالا چجوری به بچه های اکیپ بگم؟ چطوره اصلا اول به دوست های صمیمیم بگم...یونسوک و چانیونگ...
داشتم فکر میکردم که به خودم اومدم، میخواستم بلند َم که فهمیدم دست های جیمین دور کمرم حلقه شده...
آروم دستاشو از دور کمرم جدا کردم..تاحالا خوابیدن جیمین رو ندیده بودم...عین فرشته ها خوابیده بود، پیشونیش رو بوسیدم و رفتم آشپزخونه ، یخچال رو باز کردم، یعنی چی!؟ چرا یخچال اینقدر خالیه؟ رفتم دستشویی یه دوش یه ربعه گرفتم و رفتم اتاق و لباسام رو عوض کردم و رفتم بیرون...
رفتم مغازه و یکم خرید کردم...بعد از اینکه از مغازه اومدم بیرون به یونسوک و چانیونگ زنگ زدم و بهشون گفتم که بریم یه کافه، قبول کردن..ساعت موچیم رو نگا کردم ، ساعت 12 بود...یه تاکسی گرفتم و رفتم کافه.
رسیدم...یونسوک:
سلام ا.ت
ا.ت:
سلام بچه ها
یکم نشستیم و حرف زدیم و من رفتم سر اصل مطلب
ا.ت:
خب بچه ها چون شما دوست های صمیمیم هستین بهتون میگم.
چانیونگ:
خب چی شده بگو
ا.ت:
خ..خب من به جیمین علاقه دارم
یونسوک:
وای برگام
چانیونگ:
تازه بهش علاقه پیدا کردی؟
ا.ت:
خب نه، فک کنم از اوایل بود..
یونسوک:
خب الان چی شده دوست داری بهش برسی؟
ا.ت:
میدونی اون...اون همین دیشب بهم اعتراف کرد.
یونسوک:
واااااااای دختر خیلی خر شانسی!!
چانیونگ:
واااای الان باید چی بگم...قبول کردی؟؟؟
ا.ت:
خب معلومه آره
یونسوک:
شخص عالی رو برای خودت انتخاب کردی...واقعا کودک درونش فعاله.
ا.ت:
*خندیدن* آره میدونستم انتخابم درسته..
چانیونگ:
من از اول سال باهاش بودم، میشناسمش ، اگه عاشق بشه و طرف قبول کنه پاش وایمیسته.
ا.ت:
الان میتونم به بقیه هم بگم؟
یونسوک:
چرا که نه، به بقیه هم بگو که قشنگ هسودیشون بشه😈
ا.ت:
*خندیدن* وای یونسوک. خدافظ بچه ها
!خدافظ!
رفتم بیرون ، نزدیک خونم بودم که...
داکو رو دیدم
ا.ت:
سلام داکو
داکو:
سلام ا.ت...بیرون چی کار میکنی؟
ا.ت:
یخچال خونم خالی بود رفتم خرید....یونسوک گفت به کسایی که دیشب باهاشون بودم بگم.
داکو:
چی؟
ا.ت:
《واقعا دوست نداشتم بگم ولی آخه یونسوک گفت بگم》منو جیمین به هم علاقه داریم.
داکو:
چ..چ..چی؟
وقتی بهش گفتم خشکش زد
ا.ت:
داکو؟! خوبی؟
داکو:
من خوبم میتونی بری(حالتی سرد)
ا.ت:
ب..باشه ، پس خدافظ.
داشتم میرفتم ، از داکو دور شده بودم ولی حس میکردم یکی دنبالمه ، یکدفعه یکی محکم زد تو گردنم و چشام سیاهی رفت...افتادم زمین و فقط صدا میشنیدم.
طرف:
نمیزارم با کسی باشی
لایکم کن🥺💫
۲۹.۷k
۰۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.