هر گاه که روی تپه ی همیشگیمان بعد از تو مینشستم سرم را رو
هر گاه که روی تپه ی همیشگیمان بعد از تو مینشستم سرم را روبروی اسمان و برعکس زمین می گرفتم به طوری که چشمانم زنجیری را در چشمان خورشید می بست انگاه بود که به یاد پشمکی که با هم خوردیم می افتادم اما همیشه رود او را با خود می برد یا شاید هم باد شریک جرمش بوده است اما اکنون خداهم طرف ما است تا از انان انتقام گیرد پس خدایم هر گاه که اشکانم را بر ان خاطره ها میدید بر دست تمام فرشتگانش پشمکی میداد تا در اسمان برایم ریزند و چهره تو را برایم از نو پدیدار کنند و انگاه بود که حس میکردم هنوز هم مثل سابق در کنارم نشسته ای :)
۱.۱k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.