𝔭𝔞𝔯𝔱/𝟏𝟖 قرار بود شنبه بذارم اما دلم نیومد
جیمین نگاه دقیق تری به تهیونگ انداخت که به سمتش چرخيده بود سری تکون داد و از روی تخت بلند شد بعد از تهیونگ از اتاق خارج شدن و سمت ورودی بزرگی عمارت قدم برداشتن
....
ایملدا به همراه هایون از ماشین پیاده شد و بعد از ایستادن کنار هم هایو بازوشو بالا اورد و ایملدا بدون نگاه کردن به هایون دستشو دور بازشون حلقه کرد و وارد شدن از مهمونی ها زیاد رفته بود
اما این متفاوت بود از مراسم میترسید شاید بخاطره افرادی بود که در مراسم حضور داشتن
نگهبان هایی که جلوی در بودند تعظيم نود درجه ای کردن درسته همه اون دختر شر و شیطون رو میشناختن و اصلا نیاز به کارت نبود
اما ایملدا دوست نداشت هیجا از قدرتش استفاده کنه و زور بگه پس کارتش رو دراورد و نشون داد که با تعظيم دوباره اون نگهبانا شد
"خانم به فرمایید مگه میشه شمارو نشناخت"
بدون حرفی وارد شد و آدمای رو دید که حداقل یه کلت رو به همراه داشتن
باوارد شدنش نگاها به روش برگشت و چند لحظه ای سکوت حکم فرماشد چند نفری از دیدنش شوکه شده بودن چند نفر برای دیدن شوق داشتن و چند پشت پچ پچ میکردن
جناب کیم بزرگ که این ورد با ابهت و دید بود سمتشون قدم برداشت و برای استقبال با پوزخندی نزدیکشون شد
که ایملدا لحظه ای قلبش ایستاد از همین میترسید از اینکه قرار باشه گذشته روبه رو بشه
آقاي نزدیکشون شد که باعث ایستادن هایون و ایملدا شد "فکرمیکردم بازم خودت و مخفی کنی اما باید بگم خیلی شوکه شدم نه برای امدنت برای این همه تعییرت از بچه یتیم بعيد بود"
این حرفا هیچ تاثیری روش نداشتن چون یکبار زندگیش نابود شده بود پوزخندی زد و با لحن محکم و سردی گفت"برای دعوتتون متشکرم اما باید یه تجدید نظر بکنم برحال امدن به چشن بی کلاس و آدمای سطح پایینش در سطح من نیست"
با پوزخندی از کنار آقای کیم که خشکش زده بود رد شدن و سمت میزی که اونطرف برای سطح بالاهایی مثل ایملدا بود ایستادن
نگاه به هايون کرد و زیر لب گفت"برای هر دقیقه لعنتت میکنم رزی"
هایون لبخندی زد میدونست هرچقدر خوشو قوی نشون بازم چه آشبوبی توی دلش به پاس
طولی نکشید بود با صدای رو مخش کم مونده بود کیفش و بکنه تو حلقش"سلام مامان بزرگ"
با اخم کیوتی به سمت جیمین برگشت که اصلاً به ظاهر هاتش نمیومد
"سلام جوجه کوتوله زشت باید بگم اصلا از دیدنت خوشحال نشدم"
جیمین خنده ای کرد که ایملدا روش ازش برگردون اما طولی نکشید که باز دوباره با صدای جیمین به سمتش برگشت"خانم بی اعصاب قرار داد بسته نشد چون شما برای امضاء نبودی"
ایملدا هوفی کشید و گفت "الان همراته؟ "
جیمین" آره پیش آقای چانگه" با جیمین به سمت میزی که مردی میان سال پشتش بود هم قدم شد
به میز که رسید مرد از جاش بلند شد و دستش رو جلو اورد و منتظر به ایملدا نگاه کرد" به به چه لیدی زیبایی از دیدنتون خوشحالم"که نگاه سرد دختر نسیبش شد وقتی متوجه شد که ایملدا دست نمیده
دستش رو سمتش برد و دست ظریفش رو بالا اورد و بوسه به پشت دستش زد که ایملدا دستش رو کشید و بحث رو پیش کشید"مثل اینکه نذاشتید قرار داد سر بگیره بهتره الان تمومش کنیم"
مرد باشه ای گفت و برگه هارو از کیف چرمش بیرون اورد جلوی ایملدا گذاشت خودکار و توی دستش گرفت اما ثانیه ای بعد صداش متوقفش کرد
....
حمایتاتون خیلی کم شده دقت کردید
....
ایملدا به همراه هایون از ماشین پیاده شد و بعد از ایستادن کنار هم هایو بازوشو بالا اورد و ایملدا بدون نگاه کردن به هایون دستشو دور بازشون حلقه کرد و وارد شدن از مهمونی ها زیاد رفته بود
اما این متفاوت بود از مراسم میترسید شاید بخاطره افرادی بود که در مراسم حضور داشتن
نگهبان هایی که جلوی در بودند تعظيم نود درجه ای کردن درسته همه اون دختر شر و شیطون رو میشناختن و اصلا نیاز به کارت نبود
اما ایملدا دوست نداشت هیجا از قدرتش استفاده کنه و زور بگه پس کارتش رو دراورد و نشون داد که با تعظيم دوباره اون نگهبانا شد
"خانم به فرمایید مگه میشه شمارو نشناخت"
بدون حرفی وارد شد و آدمای رو دید که حداقل یه کلت رو به همراه داشتن
باوارد شدنش نگاها به روش برگشت و چند لحظه ای سکوت حکم فرماشد چند نفری از دیدنش شوکه شده بودن چند نفر برای دیدن شوق داشتن و چند پشت پچ پچ میکردن
جناب کیم بزرگ که این ورد با ابهت و دید بود سمتشون قدم برداشت و برای استقبال با پوزخندی نزدیکشون شد
که ایملدا لحظه ای قلبش ایستاد از همین میترسید از اینکه قرار باشه گذشته روبه رو بشه
آقاي نزدیکشون شد که باعث ایستادن هایون و ایملدا شد "فکرمیکردم بازم خودت و مخفی کنی اما باید بگم خیلی شوکه شدم نه برای امدنت برای این همه تعییرت از بچه یتیم بعيد بود"
این حرفا هیچ تاثیری روش نداشتن چون یکبار زندگیش نابود شده بود پوزخندی زد و با لحن محکم و سردی گفت"برای دعوتتون متشکرم اما باید یه تجدید نظر بکنم برحال امدن به چشن بی کلاس و آدمای سطح پایینش در سطح من نیست"
با پوزخندی از کنار آقای کیم که خشکش زده بود رد شدن و سمت میزی که اونطرف برای سطح بالاهایی مثل ایملدا بود ایستادن
نگاه به هايون کرد و زیر لب گفت"برای هر دقیقه لعنتت میکنم رزی"
هایون لبخندی زد میدونست هرچقدر خوشو قوی نشون بازم چه آشبوبی توی دلش به پاس
طولی نکشید بود با صدای رو مخش کم مونده بود کیفش و بکنه تو حلقش"سلام مامان بزرگ"
با اخم کیوتی به سمت جیمین برگشت که اصلاً به ظاهر هاتش نمیومد
"سلام جوجه کوتوله زشت باید بگم اصلا از دیدنت خوشحال نشدم"
جیمین خنده ای کرد که ایملدا روش ازش برگردون اما طولی نکشید که باز دوباره با صدای جیمین به سمتش برگشت"خانم بی اعصاب قرار داد بسته نشد چون شما برای امضاء نبودی"
ایملدا هوفی کشید و گفت "الان همراته؟ "
جیمین" آره پیش آقای چانگه" با جیمین به سمت میزی که مردی میان سال پشتش بود هم قدم شد
به میز که رسید مرد از جاش بلند شد و دستش رو جلو اورد و منتظر به ایملدا نگاه کرد" به به چه لیدی زیبایی از دیدنتون خوشحالم"که نگاه سرد دختر نسیبش شد وقتی متوجه شد که ایملدا دست نمیده
دستش رو سمتش برد و دست ظریفش رو بالا اورد و بوسه به پشت دستش زد که ایملدا دستش رو کشید و بحث رو پیش کشید"مثل اینکه نذاشتید قرار داد سر بگیره بهتره الان تمومش کنیم"
مرد باشه ای گفت و برگه هارو از کیف چرمش بیرون اورد جلوی ایملدا گذاشت خودکار و توی دستش گرفت اما ثانیه ای بعد صداش متوقفش کرد
....
حمایتاتون خیلی کم شده دقت کردید
۳۸.۲k
۳۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.