به تعداد اشک هایمان میخندیم (دیانا)
وقتی رسیدیم و وارد کافه شدیم دیدم که پنج نفر دور هم نشستن و از اون جای که محراب رو میشناختم فهمیدم اینا رفیق های اینان.یعنییییی رفیق ارسلان اینا.اع ولش کنید دیگه.
به سمتشون رفتیم که ارسلان گفت (ارسلان)بهههههههههه آبجی داداشای گلم چطورید.
(یکی از پسرا)به داش ارسلان خوش آومدی.
وقتی رسیدیم جلو تر و همه با هم سلام علیک کردن توجه یکی از دخترا بهم جلب شد و رو به ارسلان گفت (دختره)معرفی نمیکنید.
(ارسلان)ااااااا ببخشید حواسم نبود بشینید تا معرفی کنم.
همه نشستیم که ارسلان رو به من تک تک بچه ها رو معرفی کرد و من از رو اسم ها فهمیدم که کی با کی کاپله.
بعد این که معرفی اونا به من تموم شد شروع کرد به معرفی اونا به من.(ارسلان)ووووو ایشون دیانا خانوم هم دانشگاهی و دوست جدید منو مهشاد و محراب.
عسل گفت (عسل)و دوست جدید ما.
همه خندیدن که محمد از جاش بلند شد و گلوی صاف کرد و گفت(محمد)من به عنوان بزرگ جمع و هد اکیپ ورود شما را تبریک میکم خانوم.
همه خندیدن و رضا زد تو پهلوش و گفت (رضا )بشین بابا هد اکیپ پیر مردی بیش نیستی.
پانیذ اخم الکی کرد و گفت (پانیذ)اع اع درست حرف بزن.
همه خندیدیم که محراب رو به ارسلان گفت(محراب)خوب داش ارسلان پاشو یک چیزی مهمونمون کن که روده بزرگه کوچیکه رو بلعید.
ارسلان معترض گفت (ارسلان)اع چرا من باید مهمون کنم.
(رضا)اینو دیگه همه میدونن نمی دونن؟
(اردیا)ن نمیدونن.
منو ارسلان هم زمان نگاهی به هم انداختیم که بچه ها از شدت خنده هر کدوم یک جا ولو شدن.
کیج نگاشون میکردیم که محمد گفت(محمد)پاشو داداش پاشو بعد خودت میفهمی.
(ارسلان)من که نفهمیدم ولی باش.
ارسلان بلند شد و گفت (ارسلان)خوب بگید ببینم چی میخورید.
این این بچه ها دستم رو بالا بردم و گفتم(من)بستنی.
وقتی دیدم همه دارن نگام میکنن خجالت کشیدم که همه یهو زدن زیر خنده که ارسلان گفت (ارسلان)باش چشم بقیه چی ؟
مهشاد و محراب و عسل آب پرتقال سفارش دادن و رضا و پانیذ و محمد هم یخ در بهشت.
ارسلان رفت سفارش داد و اومد نشست تا سفارشمون رو بیارن.
یکم حرف زدیم و خندیدیم تا این که سفارش ها آماده شد سفارش همه رو آوردن وقتی بستنی منو گذاشتن جلوم دیدم که بستنیم کاکائویه سرم رو به گوش ارسلان نزدیک کردم و گفتم (من)از کجا میدونستی بستنی کاکائویی دوست دارم؟
ارسلان لبخندی زد و گفت
(ارسلان)دیگه دیگه. میدونستم.
چشام رو ریز کردم و شروع به خوردن بستنیم کردم.که خندی تو گلو کرد و اونم شروع کرد به خوردن بستنیش.
پارت _۱۳
ببخشید نمیخواستم بد قول بشم همش یادم میرفت باید امشب پارا بزارم.
به سمتشون رفتیم که ارسلان گفت (ارسلان)بهههههههههه آبجی داداشای گلم چطورید.
(یکی از پسرا)به داش ارسلان خوش آومدی.
وقتی رسیدیم جلو تر و همه با هم سلام علیک کردن توجه یکی از دخترا بهم جلب شد و رو به ارسلان گفت (دختره)معرفی نمیکنید.
(ارسلان)ااااااا ببخشید حواسم نبود بشینید تا معرفی کنم.
همه نشستیم که ارسلان رو به من تک تک بچه ها رو معرفی کرد و من از رو اسم ها فهمیدم که کی با کی کاپله.
بعد این که معرفی اونا به من تموم شد شروع کرد به معرفی اونا به من.(ارسلان)ووووو ایشون دیانا خانوم هم دانشگاهی و دوست جدید منو مهشاد و محراب.
عسل گفت (عسل)و دوست جدید ما.
همه خندیدن که محمد از جاش بلند شد و گلوی صاف کرد و گفت(محمد)من به عنوان بزرگ جمع و هد اکیپ ورود شما را تبریک میکم خانوم.
همه خندیدن و رضا زد تو پهلوش و گفت (رضا )بشین بابا هد اکیپ پیر مردی بیش نیستی.
پانیذ اخم الکی کرد و گفت (پانیذ)اع اع درست حرف بزن.
همه خندیدیم که محراب رو به ارسلان گفت(محراب)خوب داش ارسلان پاشو یک چیزی مهمونمون کن که روده بزرگه کوچیکه رو بلعید.
ارسلان معترض گفت (ارسلان)اع چرا من باید مهمون کنم.
(رضا)اینو دیگه همه میدونن نمی دونن؟
(اردیا)ن نمیدونن.
منو ارسلان هم زمان نگاهی به هم انداختیم که بچه ها از شدت خنده هر کدوم یک جا ولو شدن.
کیج نگاشون میکردیم که محمد گفت(محمد)پاشو داداش پاشو بعد خودت میفهمی.
(ارسلان)من که نفهمیدم ولی باش.
ارسلان بلند شد و گفت (ارسلان)خوب بگید ببینم چی میخورید.
این این بچه ها دستم رو بالا بردم و گفتم(من)بستنی.
وقتی دیدم همه دارن نگام میکنن خجالت کشیدم که همه یهو زدن زیر خنده که ارسلان گفت (ارسلان)باش چشم بقیه چی ؟
مهشاد و محراب و عسل آب پرتقال سفارش دادن و رضا و پانیذ و محمد هم یخ در بهشت.
ارسلان رفت سفارش داد و اومد نشست تا سفارشمون رو بیارن.
یکم حرف زدیم و خندیدیم تا این که سفارش ها آماده شد سفارش همه رو آوردن وقتی بستنی منو گذاشتن جلوم دیدم که بستنیم کاکائویه سرم رو به گوش ارسلان نزدیک کردم و گفتم (من)از کجا میدونستی بستنی کاکائویی دوست دارم؟
ارسلان لبخندی زد و گفت
(ارسلان)دیگه دیگه. میدونستم.
چشام رو ریز کردم و شروع به خوردن بستنیم کردم.که خندی تو گلو کرد و اونم شروع کرد به خوردن بستنیش.
پارت _۱۳
ببخشید نمیخواستم بد قول بشم همش یادم میرفت باید امشب پارا بزارم.
۸.۳k
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.