ان سوی ائینه خونین(پارت4)
رو تختم ظاهر شدم..
بلند شدم نشستم یکم سرم گیج میرفت +جونگ کوک..جونگ کوکاا _ا/ت شیی رفتم پیشش +من میرم بیرون همینجا بمون اگه بفهمن ومپایری کارت تمومه _باشه زود برگرد از خونه خارج شدم و سمت موزه میدویدم رسیدم خم شدم و نفس نفس میزدم ماشین جلوی در بود رفتم تا مدیر موزه رو ببینیم +اقا من ون اینه رو میخوام مدیر موزه گفت باشه اما اون ی اینه ی معمولیه من میدونستم اون چیه... به قیمت 50 وون خریدمش گذاشتمش تو ماشین با سرعت به سمت خونه رفتم اینه رو بدم بالا و کوک و سوار ماشین کردم و به سمت خونه ی مادربزرگ اویی رفتیم رسیدیم زنگ درو زدم و به سمت طبقه دوم رفتیم مادرجون درو باز کرد بغلش کردم و با کوک رفتیم رو کاناپه زرده نشستیم (علامت مادرجون=) +مادرجون=جانم +چرا به من نگفتی خون اشام دیدی؟ یدفعه خندید و گفت =باور نمیکردی خب._دیدی گفتم نگاهشو به کوک داد و گفت = تو نوه ی جان هستی درسته؟ _پدربزرگ جان؟ اره همینطوره =خیلی شبیهشی _اتفاقا پدربزرگ هم میگفت ا/ت شبیه شماست درست هم میگفت... = از همه چی خبر داری؟ +مادرجون اینجا فقط من بی خبرم تو چشمهام نگاه کرد و گفت=ا/ت اون موقع که همسن تو بودم به دنیای موازی سفر کردم و اونجا گیر لی ووهان افتادم اگر درست یادم بیاد اسم نوه اش لی چانه _بله درسته =جان من رو از دست ووهان نجات داد و کم کم دلبسته ی هم شدیم اما اون موقع قوانین فرق داشت یک ومپایر نمیتونست با انسان ازدواج کنه پس من هنگامی که خواستم برگردم جان به من گردنبندی داد که الان دست توعه اون گردنبند برای عاشقای واقعیه که الان نیمه ی دیگش دست کوکه ی نگاه به کوک کرد و ادامه داد =قانونتون عوض شده مگه نه؟_بله عوض شده داییم تغییرش داد.+مادرجون میشه گردنتو ببینم؟_ا/ت جاش نمیمونه مثل کیس مارک شاید دو یا سه روز بمونه زود بحثو جمع کردم خدافظی کردم و رفتیم تو ماشین افتاب کم کم داشت غروب میکردم کوک نفهمیده بود اما من دیدم کمی از پوست دستش سوخته بود (تو ماشین)+ووهان کیه؟_ ووهان نوه ی لی چان هست که قوانین و شکستن و از معجون استفاده نکردند اون مو قع که پدربزرگم ولیعهد بود خون حیوونای مختلف امتحان کرد که وحشی ترش کردمو بعد دخترارو میدزدیدند و خونشون و میمکیدن اون زمان دو نفر و دزدیدند که یکی از اونها مادربزرگت بود که پدربزرگم نجاتش داد اما اون یکی احتمالا به دلیل کم خونی مرد یا باکرگیشو از دست داد و به برده ی جنسی تبدیل شد تا انقد خونش رو بمکند تا بمیره خون انسان ها تشنه ترشون میکرد چون از روی هوس بود سیر نمیشدند و تشنه تر میشدند از خانواده ی ما فقط داییم و پدربزرگم خون انسانهارو خورده خون معشوق برای سالها انرژی به خون اشام ها میده زندایی من انسانه پدربزرگمم که مادربزرگت و.. بعدی هم احتمالا +تویی!_نه..مم..من +بهتره دیگه راه بیوفتیم ماشین و روشن کردم و به سمت خونه رفتیم ی حسی به کوک داشتم کاش این حس دوطرفه بود اخه چطور میتونم عاشق ی خون اشام باشم توهمین فکرا بودم که رسیدیم سریع رفتیم بالا (ویوکوک) رفتیم تو خونه ا/ت رفت تو اتاقش منم دنبالش رفتم ی کیف برداشت و چندتا کر و رژلب و وسایلای دیگه گذاشت توش و اومد دستمو گرفت دستشو زد به اینه که رفتیم داخلش ی حس شگفت انگیزی بود حتی بهتر از اومدن به اینجا چشمهامو وا کردم دیدم رو چمن دراز کشیدم و ا/ت تو بغلمه نفساش به گردنم میخورد و قلقلکم میداد از هوش رفته بود اما کمی هوشیاری داشت خودمو کنترل کردم نباید اذیتش کنم بلند شدم و براید استایل بغلش کردم سریع دویدم سمت قصر همچین غرق زیبایی ا/ت بودم که متوجه نشدم کمی از پوست و لباسمو افتاب سوزونده طولی نکشید به قصر رسیدم سریع داخل شدم و رفتم طبقه بالا بردمش گذاشتم رو تختم لباسامو عوض کردم و ی کت پشمی با ی شلوار مشکی پوشیدم و دراز کشیدم پیشش چشمهام گرم شد و خوابم برد . از خواب بیدار شدم ا/ت رو دیدم خیلی گوگولی و خوردنی خوابیده بود چشمم خورد به لبای صورتیش ترقوه های خوش فرمش و پوست سفید و هلوییش خورد زود از رو تخت بلند شدم و حواسمو پرت کردم از اتاق رفتم بیرون رفتم طبقه پایین تقصیر خودشه میخواست انقد خوشگل و خوردنی نباشه که کار دست خودش بده بلاخره که مال من میشه اما..ولی الان فقط باید دربرابر لی چان دو ازش محافظت کنم اون خیلی زیرکه تاحالا فهمیده مطمئنم چشمش به دختر منه تو همین فکرا بودم که انرژی ناشناسی رو حس کردم سریع رفتم طبقه بالا که دیدم ا/ت نیست..
اینم پارت 4 پارت بعدی شرایط داره..
15 تا لایک 13 تا کامنت 5 تا فالو
فالوورا مهم نیس اما اون یکیا مهمه
غلط املایی داره پوزش میطلبم احتمالا دو پارت دیگه مونده
دخواستی دارید بدید با سپاااس هییم
راستش نتم ضعیفه اومدیم شهرستان همینم بزور میاره شاکی نشید:))
بلند شدم نشستم یکم سرم گیج میرفت +جونگ کوک..جونگ کوکاا _ا/ت شیی رفتم پیشش +من میرم بیرون همینجا بمون اگه بفهمن ومپایری کارت تمومه _باشه زود برگرد از خونه خارج شدم و سمت موزه میدویدم رسیدم خم شدم و نفس نفس میزدم ماشین جلوی در بود رفتم تا مدیر موزه رو ببینیم +اقا من ون اینه رو میخوام مدیر موزه گفت باشه اما اون ی اینه ی معمولیه من میدونستم اون چیه... به قیمت 50 وون خریدمش گذاشتمش تو ماشین با سرعت به سمت خونه رفتم اینه رو بدم بالا و کوک و سوار ماشین کردم و به سمت خونه ی مادربزرگ اویی رفتیم رسیدیم زنگ درو زدم و به سمت طبقه دوم رفتیم مادرجون درو باز کرد بغلش کردم و با کوک رفتیم رو کاناپه زرده نشستیم (علامت مادرجون=) +مادرجون=جانم +چرا به من نگفتی خون اشام دیدی؟ یدفعه خندید و گفت =باور نمیکردی خب._دیدی گفتم نگاهشو به کوک داد و گفت = تو نوه ی جان هستی درسته؟ _پدربزرگ جان؟ اره همینطوره =خیلی شبیهشی _اتفاقا پدربزرگ هم میگفت ا/ت شبیه شماست درست هم میگفت... = از همه چی خبر داری؟ +مادرجون اینجا فقط من بی خبرم تو چشمهام نگاه کرد و گفت=ا/ت اون موقع که همسن تو بودم به دنیای موازی سفر کردم و اونجا گیر لی ووهان افتادم اگر درست یادم بیاد اسم نوه اش لی چانه _بله درسته =جان من رو از دست ووهان نجات داد و کم کم دلبسته ی هم شدیم اما اون موقع قوانین فرق داشت یک ومپایر نمیتونست با انسان ازدواج کنه پس من هنگامی که خواستم برگردم جان به من گردنبندی داد که الان دست توعه اون گردنبند برای عاشقای واقعیه که الان نیمه ی دیگش دست کوکه ی نگاه به کوک کرد و ادامه داد =قانونتون عوض شده مگه نه؟_بله عوض شده داییم تغییرش داد.+مادرجون میشه گردنتو ببینم؟_ا/ت جاش نمیمونه مثل کیس مارک شاید دو یا سه روز بمونه زود بحثو جمع کردم خدافظی کردم و رفتیم تو ماشین افتاب کم کم داشت غروب میکردم کوک نفهمیده بود اما من دیدم کمی از پوست دستش سوخته بود (تو ماشین)+ووهان کیه؟_ ووهان نوه ی لی چان هست که قوانین و شکستن و از معجون استفاده نکردند اون مو قع که پدربزرگم ولیعهد بود خون حیوونای مختلف امتحان کرد که وحشی ترش کردمو بعد دخترارو میدزدیدند و خونشون و میمکیدن اون زمان دو نفر و دزدیدند که یکی از اونها مادربزرگت بود که پدربزرگم نجاتش داد اما اون یکی احتمالا به دلیل کم خونی مرد یا باکرگیشو از دست داد و به برده ی جنسی تبدیل شد تا انقد خونش رو بمکند تا بمیره خون انسان ها تشنه ترشون میکرد چون از روی هوس بود سیر نمیشدند و تشنه تر میشدند از خانواده ی ما فقط داییم و پدربزرگم خون انسانهارو خورده خون معشوق برای سالها انرژی به خون اشام ها میده زندایی من انسانه پدربزرگمم که مادربزرگت و.. بعدی هم احتمالا +تویی!_نه..مم..من +بهتره دیگه راه بیوفتیم ماشین و روشن کردم و به سمت خونه رفتیم ی حسی به کوک داشتم کاش این حس دوطرفه بود اخه چطور میتونم عاشق ی خون اشام باشم توهمین فکرا بودم که رسیدیم سریع رفتیم بالا (ویوکوک) رفتیم تو خونه ا/ت رفت تو اتاقش منم دنبالش رفتم ی کیف برداشت و چندتا کر و رژلب و وسایلای دیگه گذاشت توش و اومد دستمو گرفت دستشو زد به اینه که رفتیم داخلش ی حس شگفت انگیزی بود حتی بهتر از اومدن به اینجا چشمهامو وا کردم دیدم رو چمن دراز کشیدم و ا/ت تو بغلمه نفساش به گردنم میخورد و قلقلکم میداد از هوش رفته بود اما کمی هوشیاری داشت خودمو کنترل کردم نباید اذیتش کنم بلند شدم و براید استایل بغلش کردم سریع دویدم سمت قصر همچین غرق زیبایی ا/ت بودم که متوجه نشدم کمی از پوست و لباسمو افتاب سوزونده طولی نکشید به قصر رسیدم سریع داخل شدم و رفتم طبقه بالا بردمش گذاشتم رو تختم لباسامو عوض کردم و ی کت پشمی با ی شلوار مشکی پوشیدم و دراز کشیدم پیشش چشمهام گرم شد و خوابم برد . از خواب بیدار شدم ا/ت رو دیدم خیلی گوگولی و خوردنی خوابیده بود چشمم خورد به لبای صورتیش ترقوه های خوش فرمش و پوست سفید و هلوییش خورد زود از رو تخت بلند شدم و حواسمو پرت کردم از اتاق رفتم بیرون رفتم طبقه پایین تقصیر خودشه میخواست انقد خوشگل و خوردنی نباشه که کار دست خودش بده بلاخره که مال من میشه اما..ولی الان فقط باید دربرابر لی چان دو ازش محافظت کنم اون خیلی زیرکه تاحالا فهمیده مطمئنم چشمش به دختر منه تو همین فکرا بودم که انرژی ناشناسی رو حس کردم سریع رفتم طبقه بالا که دیدم ا/ت نیست..
اینم پارت 4 پارت بعدی شرایط داره..
15 تا لایک 13 تا کامنت 5 تا فالو
فالوورا مهم نیس اما اون یکیا مهمه
غلط املایی داره پوزش میطلبم احتمالا دو پارت دیگه مونده
دخواستی دارید بدید با سپاااس هییم
راستش نتم ضعیفه اومدیم شهرستان همینم بزور میاره شاکی نشید:))
۶.۲k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.