( Black White )
🤍 سیاه و سفید 🖤
" Part 1 "
( علامت ها : ا.ت + / ته _ )
* نور خورشید به اتاق ا.ت تابید و اونو بیدار کرد .
ا.ت با درد از رو تخت خواب بلند شد .
بدن سفیدش حالا بخاطر خون قرمز شده بود و جای کبودی داشت ...
رد شلاق ، کمربند , میله داغ ...
هوانگ جونسوک پدر ا.ت بود و مرد خوبی نبود .
مادر ا.ت سر همین قضیه فوت کرد انقد که از جونسوک کتک خورده بود .
ا.ت نشست تو وان و آب ها با زخم های تازه اش برخورد کرد و درد بیشتری به بدنش وارد کرد .
ویو ا.ت :
بعد ۱۵ مین از آب خارج شدم و حوله رو دورم گرفتم از حموم خارج شدم و لباس پوشیدم موهامو خشک کردم و بالا بستم .
کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم بدون نگاه کردن به پدرم از خونه خارج شدم .
خواهر بزرگم رایا رئیس یه شرکته و منو آنیت دانشگاه میریم .
همینطور که میرفتم یهو یه نفر از پشت پرید رو کولم ...
آنیت : سلاممممممم بر خواهرممم !
+ انیت تویی ترسیدم بچه !
آنیت : بیخیال بیا برای خودمون شیر کاکائو خریدم .
+ وویی مرسی !!
با آنیت سمت دانشگاه راه افتادیم .
« بعد دانشگاه »
آنیت : ا.ت خسته ام حوصله ندارم تا خونه بیام ! 🥺
+ منم نمیکشم ولی چاره ای نداریم !
رایا : برسونمتون خوشگلا !!
آنیت : وویییییییییی مامان بزرگم اومد !!!
+ خندیدم و سوار شدیم و رفتیم سمت خونه .
رایا : ا.ت بدنت هنوز بخاطر کتک های بابا درد میکنه ؟!
+ نه زیاد نگران نباش !
آنیت : چی چیو نگران نباش !
ا.ت بابا خیلی بد کتکت میزنه !
+ خوبم خواهرای گلم !
با رسیدن به خونه همه ساکت شدیم .
رفتیم داخل بابام نبود خدارو شکر.
لباسامو عوض کردم و رفتم خوابیدم چون تو دانشگاه غذا خورده بودم سیر بودم .
* کم کم ماه خودشو وسط آسمون قرار داد .
پدر ا.ت با ۲ تا کیف بزرگ وارد خونه شد و ا.ت و رایا و آنیت کنجکاو به کیف ها نگاه میکردن که با جمله پدرشون قلب هر ۳ شون ایستاد ...
" Part 1 "
( علامت ها : ا.ت + / ته _ )
* نور خورشید به اتاق ا.ت تابید و اونو بیدار کرد .
ا.ت با درد از رو تخت خواب بلند شد .
بدن سفیدش حالا بخاطر خون قرمز شده بود و جای کبودی داشت ...
رد شلاق ، کمربند , میله داغ ...
هوانگ جونسوک پدر ا.ت بود و مرد خوبی نبود .
مادر ا.ت سر همین قضیه فوت کرد انقد که از جونسوک کتک خورده بود .
ا.ت نشست تو وان و آب ها با زخم های تازه اش برخورد کرد و درد بیشتری به بدنش وارد کرد .
ویو ا.ت :
بعد ۱۵ مین از آب خارج شدم و حوله رو دورم گرفتم از حموم خارج شدم و لباس پوشیدم موهامو خشک کردم و بالا بستم .
کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم بدون نگاه کردن به پدرم از خونه خارج شدم .
خواهر بزرگم رایا رئیس یه شرکته و منو آنیت دانشگاه میریم .
همینطور که میرفتم یهو یه نفر از پشت پرید رو کولم ...
آنیت : سلاممممممم بر خواهرممم !
+ انیت تویی ترسیدم بچه !
آنیت : بیخیال بیا برای خودمون شیر کاکائو خریدم .
+ وویی مرسی !!
با آنیت سمت دانشگاه راه افتادیم .
« بعد دانشگاه »
آنیت : ا.ت خسته ام حوصله ندارم تا خونه بیام ! 🥺
+ منم نمیکشم ولی چاره ای نداریم !
رایا : برسونمتون خوشگلا !!
آنیت : وویییییییییی مامان بزرگم اومد !!!
+ خندیدم و سوار شدیم و رفتیم سمت خونه .
رایا : ا.ت بدنت هنوز بخاطر کتک های بابا درد میکنه ؟!
+ نه زیاد نگران نباش !
آنیت : چی چیو نگران نباش !
ا.ت بابا خیلی بد کتکت میزنه !
+ خوبم خواهرای گلم !
با رسیدن به خونه همه ساکت شدیم .
رفتیم داخل بابام نبود خدارو شکر.
لباسامو عوض کردم و رفتم خوابیدم چون تو دانشگاه غذا خورده بودم سیر بودم .
* کم کم ماه خودشو وسط آسمون قرار داد .
پدر ا.ت با ۲ تا کیف بزرگ وارد خونه شد و ا.ت و رایا و آنیت کنجکاو به کیف ها نگاه میکردن که با جمله پدرشون قلب هر ۳ شون ایستاد ...
۶۹۶
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.