احسان در باز کرد...
احسان در باز کرد...
خودشون بودن آرزو پررررید بالا گفت هورااااا کوچولو
کسی ندیدش بدو بدو رف تو اشپزخونه که نیمه کاراشو انجام بده..
که شنید باباشو و مامانش رفتن..
اسقبالشون باخنده وارد شدن
علی بامادرش و پدرش و برادربزرگش و دوتا خواهراش که چندسالی از آرزو بزرگ بودن شوهرهم نکرده بودن..
رفتن نشستن واحسان ازشون پذیرایی کرد مادرعلی و خواهراش تو اون اتاق بودن مادرآرزو و عمه های آرزو هم بودن عموهای آرزو هم بودن..
آرزو دعامیکرد و خداخدامیکرد که ایندفه اتفاقی نیفته ..
خداروشکر کرد که ایندفه (شوهرعمه اش با زنش نیومده بودن )چون خیلی زود عصبی میشد و زود دعوا رومیندازه...
البته بابای آرزودعوتشون نکرده بود...
آرزو تو اتاق دیگه بود ..
که مادرآرزو اومد و بهش گف:بیا مادرعلی میخواد ببینتت ...
وای آرزو چه حاااالی داشت ..
ازخوشحالی داشت بال درمیورد که کی صداااش میکنه مادر علی،آرزو باز رفت پیش آینه خودشو یه نیگاهی انداخت ...
بامادرش وارد اتاق شدن ...
سلام داد و روبوسی کردن و مادر علی گفتش عروسم بیا
پیش خودم بشین عزیزدلم ...
وااای آرزو داشت پس میوفتاد ازخوشحالی ...
پیش مادرعلی نشست و یه صلوات بلننننند از اون اتاق مردا شنیدن...
همه باتعجب گفتن یعنی قبول کردن...
وای آرزو اب دهنشو قورت داد ازبس میترسید ...
نکنه یه اتفاقی خواست بیوفته که صلوااات فرستادن...
تااحسان در اتاقو زد آرزو رفت درباز کرد که احسان با جدی به آرزو گفت تو اینجاچکااار میکنی ...
ارزو هم م..م..من مادرعلی منو صدا کرد اخه...
احسان هم گف مادرو صداکن بیاد ...ارزو بیشتر ترسید ..
ارزو برگشت بشینه که مادرش وارد شد ...
گفت که خداروشکر قبول کردن...
آرزو دهنش باااز موند ...خوب نمشنید انگاااار ...
تادید همه دست زدن ...همه قربون صدقه اش میرفتن ...اخه ارزو اولین نوه ایی بود که ازدواج میکرد از تمام دختر و پسرای عموهاش و عمه هاش.....
باهشون خندید باخودش میگف اااااخ جون یعنی من شدم زن علی...
تایدفه مادرعلی ارزو صدازد و گفت ..
ارزو عزیزدلم بیا بشین پیشم تا حلقه دستت کنم...
اخه رسم نداشتن خود داماد تو شب خواستگاری حلقه دست عروس کنه...
بعدش دیگه قرار و مرار ازمایش گذاشتن ...که پس فرداش
شنبه برن.فرداش چون جمعه بود ازمایشگاه تعطیل بود ...
وای همه رفتن آرزو موند و با هزاران فکرای خوب و همش حلقه قشنگش نیگاه میکرد و میبوسید ...
باورش نمیشد...
همش میخندید با مادرش صحبتای قشنگ میزد و چقد سرحاااال شده بود ...
رفت یخچال باز کرد یه کیک خامه ایی که خانواده علی اورده بودن خورد همیجووور قورت داد ک پرید تو گلوووش ...ازبس خوشحال بود نمیدونست چکار کنه...
رفت اتاقش لباساشو دراوردو میرقصید که احسان اتاقشو زد و وارد شد بهش گف ...
مبارکت باشه اجی جوون تو که میری دلم برات تنگ میشه خداییش...
آرزو بهش گف داداشی من هنم همینطووور..
آرزو گفت باخودش وای یعنی احسان اینقد منودوست داره باورنمیکنم که وقتی عروسی کنم برم جام خالی میمونه...
احسان هیچی نگفت دیگه رفت اتاقش...
آرزو موند به رقصیدناش ادامه داد و همینجور توخیالی علی روبه روشه که دستاشو گرفته که یعنی باهم میرقصن...
ارزو تمام شب نخوابید ...نتونست بخوابه ...
صبح جمعه رسید ...
رفت یواشکی گوشی باباشو برد از پنجره پذیرایی ...شماره علی گرفت ..
گفتش الووووسلام علی عشقم خوبی...سلام ارزووووعزیزدلم دیشب تاصبح نخوابیدم ای وای علی من هم نخوابیدم ...
ارزو هی باعشق ومحبت جوابشومیدادردت به جونم علی کی فردابشه ببینمت...
اخرش فرداشد و رفتن ازمایشگاه ..هواچقد گرم بود اهواز که تو زمستون هم گرمه نه اینکه تو تابستون ...رفتن ازمایشگاه مادر ارزو بهاشون بود چون بابای ارزو راضی نمیشد تنهابرن ...
پرستار صداشون زد و رفتن داخل ارزو هی به علی میگف علی من از امپول میترسم ...
بهشون بگو منو امپول نزنن من سالمم بابا ..
تااینکه پرستار اومدنشست و ارزو صدازد که بیاد ازش خون ببره ارزو چشاشو بسته بود و دستش تو دست علی بود ک با اوووخ اووخ زد و خون برد نوبت علی شد علی بدون ترس ازش خون برد و رفت وگفت برید اون دستشویی بغلی ک شیشه ها اونجان ادرار هم ازتون ببریم..رفتیم باخنده و ارزو خجالت میکشید ک همش میگف این چه کاریه اخه...
شیشه ها تحویل دادن و سوار شدن و رفتن رسیدن خونه ازهم که خواستن جداشن علی به ارزو گف کمی وایسا تا مادرت وارد خونه بشه کارت دارم مادرش تارفت داخل خونه علی محکم ارزو رو بغل کرد و لب گرفتن اخ چه لب شیرینی گرفتن دیوونه هم بودن دلشون نمی اومد ازعلی بره...بالخره آرزو رف داخل براش بابای کرد و رفت...
جواب ازمایششون چند روز میمونه تابیاد ارزو هم باز براش سخت بود و میترسید که یه وقت ازمایششون مطابقت نداشته باشه اونوقت چه خاکی روسرم بریزم همش تو فکربود و دعامیکرد
که احسان یه نوار سی دی اورد و به ارزو گف بیا
خودشون بودن آرزو پررررید بالا گفت هورااااا کوچولو
کسی ندیدش بدو بدو رف تو اشپزخونه که نیمه کاراشو انجام بده..
که شنید باباشو و مامانش رفتن..
اسقبالشون باخنده وارد شدن
علی بامادرش و پدرش و برادربزرگش و دوتا خواهراش که چندسالی از آرزو بزرگ بودن شوهرهم نکرده بودن..
رفتن نشستن واحسان ازشون پذیرایی کرد مادرعلی و خواهراش تو اون اتاق بودن مادرآرزو و عمه های آرزو هم بودن عموهای آرزو هم بودن..
آرزو دعامیکرد و خداخدامیکرد که ایندفه اتفاقی نیفته ..
خداروشکر کرد که ایندفه (شوهرعمه اش با زنش نیومده بودن )چون خیلی زود عصبی میشد و زود دعوا رومیندازه...
البته بابای آرزودعوتشون نکرده بود...
آرزو تو اتاق دیگه بود ..
که مادرآرزو اومد و بهش گف:بیا مادرعلی میخواد ببینتت ...
وای آرزو چه حاااالی داشت ..
ازخوشحالی داشت بال درمیورد که کی صداااش میکنه مادر علی،آرزو باز رفت پیش آینه خودشو یه نیگاهی انداخت ...
بامادرش وارد اتاق شدن ...
سلام داد و روبوسی کردن و مادر علی گفتش عروسم بیا
پیش خودم بشین عزیزدلم ...
وااای آرزو داشت پس میوفتاد ازخوشحالی ...
پیش مادرعلی نشست و یه صلوات بلننننند از اون اتاق مردا شنیدن...
همه باتعجب گفتن یعنی قبول کردن...
وای آرزو اب دهنشو قورت داد ازبس میترسید ...
نکنه یه اتفاقی خواست بیوفته که صلوااات فرستادن...
تااحسان در اتاقو زد آرزو رفت درباز کرد که احسان با جدی به آرزو گفت تو اینجاچکااار میکنی ...
ارزو هم م..م..من مادرعلی منو صدا کرد اخه...
احسان هم گف مادرو صداکن بیاد ...ارزو بیشتر ترسید ..
ارزو برگشت بشینه که مادرش وارد شد ...
گفت که خداروشکر قبول کردن...
آرزو دهنش باااز موند ...خوب نمشنید انگاااار ...
تادید همه دست زدن ...همه قربون صدقه اش میرفتن ...اخه ارزو اولین نوه ایی بود که ازدواج میکرد از تمام دختر و پسرای عموهاش و عمه هاش.....
باهشون خندید باخودش میگف اااااخ جون یعنی من شدم زن علی...
تایدفه مادرعلی ارزو صدازد و گفت ..
ارزو عزیزدلم بیا بشین پیشم تا حلقه دستت کنم...
اخه رسم نداشتن خود داماد تو شب خواستگاری حلقه دست عروس کنه...
بعدش دیگه قرار و مرار ازمایش گذاشتن ...که پس فرداش
شنبه برن.فرداش چون جمعه بود ازمایشگاه تعطیل بود ...
وای همه رفتن آرزو موند و با هزاران فکرای خوب و همش حلقه قشنگش نیگاه میکرد و میبوسید ...
باورش نمیشد...
همش میخندید با مادرش صحبتای قشنگ میزد و چقد سرحاااال شده بود ...
رفت یخچال باز کرد یه کیک خامه ایی که خانواده علی اورده بودن خورد همیجووور قورت داد ک پرید تو گلوووش ...ازبس خوشحال بود نمیدونست چکار کنه...
رفت اتاقش لباساشو دراوردو میرقصید که احسان اتاقشو زد و وارد شد بهش گف ...
مبارکت باشه اجی جوون تو که میری دلم برات تنگ میشه خداییش...
آرزو بهش گف داداشی من هنم همینطووور..
آرزو گفت باخودش وای یعنی احسان اینقد منودوست داره باورنمیکنم که وقتی عروسی کنم برم جام خالی میمونه...
احسان هیچی نگفت دیگه رفت اتاقش...
آرزو موند به رقصیدناش ادامه داد و همینجور توخیالی علی روبه روشه که دستاشو گرفته که یعنی باهم میرقصن...
ارزو تمام شب نخوابید ...نتونست بخوابه ...
صبح جمعه رسید ...
رفت یواشکی گوشی باباشو برد از پنجره پذیرایی ...شماره علی گرفت ..
گفتش الووووسلام علی عشقم خوبی...سلام ارزووووعزیزدلم دیشب تاصبح نخوابیدم ای وای علی من هم نخوابیدم ...
ارزو هی باعشق ومحبت جوابشومیدادردت به جونم علی کی فردابشه ببینمت...
اخرش فرداشد و رفتن ازمایشگاه ..هواچقد گرم بود اهواز که تو زمستون هم گرمه نه اینکه تو تابستون ...رفتن ازمایشگاه مادر ارزو بهاشون بود چون بابای ارزو راضی نمیشد تنهابرن ...
پرستار صداشون زد و رفتن داخل ارزو هی به علی میگف علی من از امپول میترسم ...
بهشون بگو منو امپول نزنن من سالمم بابا ..
تااینکه پرستار اومدنشست و ارزو صدازد که بیاد ازش خون ببره ارزو چشاشو بسته بود و دستش تو دست علی بود ک با اوووخ اووخ زد و خون برد نوبت علی شد علی بدون ترس ازش خون برد و رفت وگفت برید اون دستشویی بغلی ک شیشه ها اونجان ادرار هم ازتون ببریم..رفتیم باخنده و ارزو خجالت میکشید ک همش میگف این چه کاریه اخه...
شیشه ها تحویل دادن و سوار شدن و رفتن رسیدن خونه ازهم که خواستن جداشن علی به ارزو گف کمی وایسا تا مادرت وارد خونه بشه کارت دارم مادرش تارفت داخل خونه علی محکم ارزو رو بغل کرد و لب گرفتن اخ چه لب شیرینی گرفتن دیوونه هم بودن دلشون نمی اومد ازعلی بره...بالخره آرزو رف داخل براش بابای کرد و رفت...
جواب ازمایششون چند روز میمونه تابیاد ارزو هم باز براش سخت بود و میترسید که یه وقت ازمایششون مطابقت نداشته باشه اونوقت چه خاکی روسرم بریزم همش تو فکربود و دعامیکرد
که احسان یه نوار سی دی اورد و به ارزو گف بیا
۱۷.۰k
۲۱ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.