پارت ۱۶
ایان دستشو محکم تر به گردن شیردال گرفت و گفت:
-راستی!....لوک....چه مشکلی بود که زودتر اومدی؟
لوک گفت:
- فک کنم ...اخبار قتل های مشکوک رو شنیده باشید سرورم؟
-شنیدم!
-اون قتل ها اطراف رسپیناروس رخ داده سرورم!..نمیدونم پروفسور اجازه میده بگم یا نه....از اونجایی که پروندشون حل نشده و قاتل پیدا نشده اگر شما رو اینطوری نمیبردیم در معرض خطر قرار میگرفتید!..البته پروفسور مرلین سخت درگیر این ماجراس !
افکار زیادی که فکرش رو درگیر کرده بودن باعث شد کلمات رو تند پست سرهم قرار بده:
-ولی چرا م....
-لطفا چیزی نپرسید!
ایان نمیدونست چرا لوک از حرف زدن اعتنا کرد ولی تصمیم گرفت ادامه نده و سرشو گذاشت رو گردن لوک و خوابید....
تقریبا نزدیک صبح بود و ساعت های زیادی تو راه بودن ؛ شیردال تکونی بهش داد و با اینکه خسته بود چشماشو باز کرد...
-رسیدیم ارباب جوان!
از بالا دشت زیر پاشون معلوم بود که به دونیم مساوی تقسیم شده بود ؛ یه طرف درخت های سبز و گل قرار داشت و طرفی دیگه که تاریک بود و درخت فوق العاده بزرگی که سوراخی وسطش کنده شده بود اما فضای تاریک اجازه دیدنش رو نمیداد...
-لوک اونجا کجاس؟
-اونجا منطقه ممنوعه پریزاد هاس...به عقیده ساحره های بزرگ اونا نواده های دورگه فنریر هستن!
-پس اونج....
قبل از اینکه حرفشو تموم کنه محکم با چیزی برخورد کردن؛ چند ثانیه به سقوت مونده بود که زین لوک رو زمین کشیده شد و پرت شدن.
ایان با صورت رو زمین فرود اومد ...با زحمت سرشو بلند کرد و از زمین بلند شد...
در کمال تعجب دید لوک هم بلند شد؛ زینش خراشیده شده بود .. شروع به فحش دادن به شیرال بغلیش کرد:
-آی خدا لعنتت کنه ورنوس!..نمیگی میزنی میخورم تو صخره؟..پرواز بلد نیستی کودن؟
شیردالی که بغلش بود گفت:
-اوه سلام رفیق!..ببخشید ندیدمت! واقعا متاس....راستی تو ارباب جیمی رو ندیدی؟
توجه ایان به پسری جلب شد که با دست سرش رو گرفته بود و سعی میکرد از رو زمین بلند شه ؛
پوستی سفید و موهای طلایی با چشمانی سبز داشت؛ به نظر همسن خودش بود..
به سمتش رفت قبل از اینکه دستشو دراز کنه پسر با چشای بسته داد زد:
-اخ آخ آخ...ورنوس خودم سرتو میبرم!..مگه کوری جلوتو ببین زدی ناقصم کردی پلشت !..بزنم ب....
قبل از اینکه حرفشو تموم کنه ایان دستشو دراز کرد و گفت:
-حالت خوبه؟
پسر متحیر شده بود که کسی غیر از ورنوس بغلش وایساده یه دفعه چشاشو باز کرد و همونطوری بلند شد..
-تو دیگه کی؟...ورنوس کو؟..
-اونطرفه!
پسر به خودش اومد و گفت؛
-اِ...فک کنم به تو خورد نه؟به هرحال ببخشید..میدونی اون احمق یکم کوره..إ.. اسمت چیه؟
-ایان....ایان پاترون
-جیمی کانراد!...خب بگذریم منم سال اولیم!...خوشب..
-قبل از اینکه حرفشو بزنه صدایی از منطقه ممنوع بلند شد...
-راستی!....لوک....چه مشکلی بود که زودتر اومدی؟
لوک گفت:
- فک کنم ...اخبار قتل های مشکوک رو شنیده باشید سرورم؟
-شنیدم!
-اون قتل ها اطراف رسپیناروس رخ داده سرورم!..نمیدونم پروفسور اجازه میده بگم یا نه....از اونجایی که پروندشون حل نشده و قاتل پیدا نشده اگر شما رو اینطوری نمیبردیم در معرض خطر قرار میگرفتید!..البته پروفسور مرلین سخت درگیر این ماجراس !
افکار زیادی که فکرش رو درگیر کرده بودن باعث شد کلمات رو تند پست سرهم قرار بده:
-ولی چرا م....
-لطفا چیزی نپرسید!
ایان نمیدونست چرا لوک از حرف زدن اعتنا کرد ولی تصمیم گرفت ادامه نده و سرشو گذاشت رو گردن لوک و خوابید....
تقریبا نزدیک صبح بود و ساعت های زیادی تو راه بودن ؛ شیردال تکونی بهش داد و با اینکه خسته بود چشماشو باز کرد...
-رسیدیم ارباب جوان!
از بالا دشت زیر پاشون معلوم بود که به دونیم مساوی تقسیم شده بود ؛ یه طرف درخت های سبز و گل قرار داشت و طرفی دیگه که تاریک بود و درخت فوق العاده بزرگی که سوراخی وسطش کنده شده بود اما فضای تاریک اجازه دیدنش رو نمیداد...
-لوک اونجا کجاس؟
-اونجا منطقه ممنوعه پریزاد هاس...به عقیده ساحره های بزرگ اونا نواده های دورگه فنریر هستن!
-پس اونج....
قبل از اینکه حرفشو تموم کنه محکم با چیزی برخورد کردن؛ چند ثانیه به سقوت مونده بود که زین لوک رو زمین کشیده شد و پرت شدن.
ایان با صورت رو زمین فرود اومد ...با زحمت سرشو بلند کرد و از زمین بلند شد...
در کمال تعجب دید لوک هم بلند شد؛ زینش خراشیده شده بود .. شروع به فحش دادن به شیرال بغلیش کرد:
-آی خدا لعنتت کنه ورنوس!..نمیگی میزنی میخورم تو صخره؟..پرواز بلد نیستی کودن؟
شیردالی که بغلش بود گفت:
-اوه سلام رفیق!..ببخشید ندیدمت! واقعا متاس....راستی تو ارباب جیمی رو ندیدی؟
توجه ایان به پسری جلب شد که با دست سرش رو گرفته بود و سعی میکرد از رو زمین بلند شه ؛
پوستی سفید و موهای طلایی با چشمانی سبز داشت؛ به نظر همسن خودش بود..
به سمتش رفت قبل از اینکه دستشو دراز کنه پسر با چشای بسته داد زد:
-اخ آخ آخ...ورنوس خودم سرتو میبرم!..مگه کوری جلوتو ببین زدی ناقصم کردی پلشت !..بزنم ب....
قبل از اینکه حرفشو تموم کنه ایان دستشو دراز کرد و گفت:
-حالت خوبه؟
پسر متحیر شده بود که کسی غیر از ورنوس بغلش وایساده یه دفعه چشاشو باز کرد و همونطوری بلند شد..
-تو دیگه کی؟...ورنوس کو؟..
-اونطرفه!
پسر به خودش اومد و گفت؛
-اِ...فک کنم به تو خورد نه؟به هرحال ببخشید..میدونی اون احمق یکم کوره..إ.. اسمت چیه؟
-ایان....ایان پاترون
-جیمی کانراد!...خب بگذریم منم سال اولیم!...خوشب..
-قبل از اینکه حرفشو بزنه صدایی از منطقه ممنوع بلند شد...
۴.۴k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.