پارت ۱۵ "دختر گرگی"
ادامه ویو تهیونگ
که یون چونگ وارد شد و گفت که با ا/ت کار داره منم گفتم من میرم بیرون
پایان ویو تهیونگ
ویو ا/ت یون چونگ نشست کنارم و شروع کرد به درد و دل کرد میگفت با رلش کات کرده چون باباش گفته با یه دختر دیدش اول آور نکرده بعد خودش تعقیبش کرده و دیده که با یه دختر بوده میگفت از پرسیدم و انتظار داشتم ماست مالیش کنه ولی گفته ازت خسته شدم و رفته بایه دختر دیگه اونم کلی گریه کرد منم خواستم بهش انرژی بدم گفتم به درک تو الانم یه خاطر خواه خوب اون بیرون داری یون چونگ کپ کرده بود
×جون میونگ رو میگی
+چی میگی جین رو میگم مگه ندیدی چجوری نگات میکرد؟!
×آره خوب ولی دلیل نمیشه خاطر خواهم باشه اون یه آیدل معروف عاشق یه دختر معمولی بشه
+فعلا که شده به تهیونگ گفته هرجور شده بهش درخواست میدم
×ناموسا
+من شوخی دارم باهات
×آره ، راستی بین تو و تهیونگ خبری هست
+ام....خ.وب آره راستش میگه میخواد برگرده
×پس برگشته ولی من جات بودم ازش فاصله میگرفتم چون اون راه شکستن قلبت رو یاد گرفته
+میدونم بدی کرده ولی اگه برگرده بهش وابسته نمیشم
×بش ولی مطمئنم که وابستش میشی
+ولی اون داره با بابام کنار نیاد ولی خوب این چیزا رو وللش
×اوم باش
با یون چونگ رفتیم بیرون از اتاق که کوک گفت بریم سراغ شیر موز هر کاری کردیم خاله نیومد ولی بقیه رفتیم یه کافه و کلی چیز سفارش دادیم کوک گفت فقط شیر موز بامنه منم همه چیز رو حساب کردم و بعدم رفتیم تو پارک ولی دختر های توی پارک همه بی پسرا اشاره میکردن و میگفت بی تی اس حتی چند نفر اومدن باهاشون عکس گرفتن ولی دیگه گفتم بهتره بریم خونه میترسیدم بیان پسرا رو پاره کنن من و جون میونگ رفتیم یون چونگ رو تا دم در خونش رسوندیمش بعدم اومدیم خونه وقتی رسیدیم دایی ماشینش توی پارکینگ پارک بود نمیدونستم چرا اومده داداش میگفت لابد واسه حکومت من اومده دیگه رفتیم تو خونه
(شاید با خودتون بگید حالا که دایی هست چرا داییش حکومت نمیکنه؟ چون اون پسر ناتنی پدر بزرگه اجازه حکمت نداره ولیامر اتفاقی برای داداشم بیفته خاله تمام تلاشش رو میکنه تا دایی رو جانشین کنه)
به دایی سلام کردم چون رابطه خوبی نداریم رفتم تو اتاق ولی قبل از این که برم تو اتاق گفت تولدتون مبارک دایی هیچ وقت به ما اهمیت نمیداد ولی من
حس طمع رو تو چشماش میدیدم ولی به خاله گفتم یکم ترسیدم اونم گفت مواظب باشم داداشم از دست دایی چیزی نگیرم وقتی بابا اومد خیلی سرد بهم گفت تولدت مبارک منم گفتم فوت مامان رو تسلیت میگم دایی با یه حس پاچه خواری اومد پیش بابا ، بابا هم گفت کی تو رو راه داده نزدیک بود همدیگه رو بزنن که خاله اومد که جداشون کنه ولی بابا ولش نمیکرد و همش دایی رو میزد که....
بابت غلط املایی معذرت 👋🏻😅
که یون چونگ وارد شد و گفت که با ا/ت کار داره منم گفتم من میرم بیرون
پایان ویو تهیونگ
ویو ا/ت یون چونگ نشست کنارم و شروع کرد به درد و دل کرد میگفت با رلش کات کرده چون باباش گفته با یه دختر دیدش اول آور نکرده بعد خودش تعقیبش کرده و دیده که با یه دختر بوده میگفت از پرسیدم و انتظار داشتم ماست مالیش کنه ولی گفته ازت خسته شدم و رفته بایه دختر دیگه اونم کلی گریه کرد منم خواستم بهش انرژی بدم گفتم به درک تو الانم یه خاطر خواه خوب اون بیرون داری یون چونگ کپ کرده بود
×جون میونگ رو میگی
+چی میگی جین رو میگم مگه ندیدی چجوری نگات میکرد؟!
×آره خوب ولی دلیل نمیشه خاطر خواهم باشه اون یه آیدل معروف عاشق یه دختر معمولی بشه
+فعلا که شده به تهیونگ گفته هرجور شده بهش درخواست میدم
×ناموسا
+من شوخی دارم باهات
×آره ، راستی بین تو و تهیونگ خبری هست
+ام....خ.وب آره راستش میگه میخواد برگرده
×پس برگشته ولی من جات بودم ازش فاصله میگرفتم چون اون راه شکستن قلبت رو یاد گرفته
+میدونم بدی کرده ولی اگه برگرده بهش وابسته نمیشم
×بش ولی مطمئنم که وابستش میشی
+ولی اون داره با بابام کنار نیاد ولی خوب این چیزا رو وللش
×اوم باش
با یون چونگ رفتیم بیرون از اتاق که کوک گفت بریم سراغ شیر موز هر کاری کردیم خاله نیومد ولی بقیه رفتیم یه کافه و کلی چیز سفارش دادیم کوک گفت فقط شیر موز بامنه منم همه چیز رو حساب کردم و بعدم رفتیم تو پارک ولی دختر های توی پارک همه بی پسرا اشاره میکردن و میگفت بی تی اس حتی چند نفر اومدن باهاشون عکس گرفتن ولی دیگه گفتم بهتره بریم خونه میترسیدم بیان پسرا رو پاره کنن من و جون میونگ رفتیم یون چونگ رو تا دم در خونش رسوندیمش بعدم اومدیم خونه وقتی رسیدیم دایی ماشینش توی پارکینگ پارک بود نمیدونستم چرا اومده داداش میگفت لابد واسه حکومت من اومده دیگه رفتیم تو خونه
(شاید با خودتون بگید حالا که دایی هست چرا داییش حکومت نمیکنه؟ چون اون پسر ناتنی پدر بزرگه اجازه حکمت نداره ولیامر اتفاقی برای داداشم بیفته خاله تمام تلاشش رو میکنه تا دایی رو جانشین کنه)
به دایی سلام کردم چون رابطه خوبی نداریم رفتم تو اتاق ولی قبل از این که برم تو اتاق گفت تولدتون مبارک دایی هیچ وقت به ما اهمیت نمیداد ولی من
حس طمع رو تو چشماش میدیدم ولی به خاله گفتم یکم ترسیدم اونم گفت مواظب باشم داداشم از دست دایی چیزی نگیرم وقتی بابا اومد خیلی سرد بهم گفت تولدت مبارک منم گفتم فوت مامان رو تسلیت میگم دایی با یه حس پاچه خواری اومد پیش بابا ، بابا هم گفت کی تو رو راه داده نزدیک بود همدیگه رو بزنن که خاله اومد که جداشون کنه ولی بابا ولش نمیکرد و همش دایی رو میزد که....
بابت غلط املایی معذرت 👋🏻😅
۴.۹k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲