پارت ۷ ( جنگ یا عشق )

کشور  ها متحد  میشدند اما  چه فایده وقتی من به این کار راضی نیستم. از افکارم بیرون آمدم

 دیدم از پشت سرم صدا میاد برگشتم دیدم پسره قش کرده احتمالا برای اینکه زیادی خسته شده

 روبه سربازها کردم گفتم  ادامه بدیم رفتیم تا رسیدیم به قصر  من رفتم یکم مطالعه  کنم گفتم

 این پسر هم ببرن وقتی بهوش آمد  بهم خبر بدید

ذهن ا.ت

وقتی  چشمامو  باز کردم یه نگاهی به اطراف  انداختم واستا ببینم من داخل زندان بودم همون

 موقع داد زدم

ا. ت : آهایی کسی اینجا نیست  من از اینجا بیارین بیرون
 
چند بار داد زدم که چند نفر آمدن یکی از آنها به یکی دیگه گفت :به ارباب خبر بدید

ا.ت  : نمخواد بکسی خبر بدی  با منو بیار بیرووون ( باداد ) 

جانگ کوک  امد

جانگ کوک : میبینم بیدار شدی

ا.ت : شدم حالا میخوام برم

جانگ کوک :......

ا.ت :من حالم خوب نیست  باید برم

 جانگ کوک  : تابحال  پسر به عجولی تو ندیدم

ا.ت: بغضم گرفت عوضی من پسر نیستم 😳😳😖😖😢😢

ذهن جانگ کوک 

این پسره خیلی باهوشه لابد داخل کار های دیگه هم خوبه بهم گفت  که  میخواد بره تعجب کردم

 از اینهمه عجولیش  بهم گفت  که  پسر نیست  هه فکر کرده من خرم چیییییییی پسر نیست 😯😯😯

جانگ  کوک :



لایک لطفا
 
اگر  کامنت  نزارید  پارت  بعدیرو  ن میزارم

قبلا  گفتم از کامنت تون انرژیمیگیرم

مرسییییییییییییییییییییییی