کسی که خانوادم شد p 69
(کوک ویو )
بازوش رو گرفتم و همراه خودم بیرون کشیدم......اونقدر عصبانی بودم که پتانسیل همین جا به ف*اک دادنش رو داشتم......به ناله های آروم از سر دردش توجه نکردم......بت محض ورودمون خدمتکار هایی که داخل پذیرایی بودن متوجه ما شدن و برامون تعظیم کردن.....به سمت پله ها رفتم......همون طور که دست اون دخترک سر کش رو می کشیدم از پله ها بالا رفتم.....به سمت آخرین اتاق راهرو کشوندمش.......نمی خواستم هیچ وقت پای عروسکم رو به اون اتاق باز کنم......نمی خواستم هیچوقت از وجود اون اتاق با خبر بشه......اما باید تنبیه می شد......من بهش گفته بودم.....
روز اولی که از کلبه بیرون زد و به سمت رود رفته بود تذکر داده بودم......حتی این جزو قوانینی بود که براش گذاشته بودم......اما اون اهمیت نداد......اهمیت نداد و نزدیک بود با سرکشیش برای همیشه از دستش بدم.....نزدیک بود با سرکشیش آسیب ببینه.......و من با هیچ کس سر اون دختر شوخی ندارم حتی با خودش......در اتاق رو باز کردم ........به سمت داخل هلش دادم.....با گریه و پاهای سست شده به زمین افتاد.......الان دقیقا وسط اتاق نشسته بود.......اتاق رو از نظر گذروندم......
زن های زیادی توی ای اتاق بودن.....این اتاق بی رحمی من و به رخ میکشید.......و شاید این تنبیه باعث بشه که عروسک دیگه هیچوقت سر خودش ریسک نکنه......با سردی تمام بهش زل زدم......اره توی دلم غوغا بود.....اما نباید بروزش میدادم......باید دوباره همون ارباب می شدم برای این دختر......حتی شاید بدتر از قبل.......
_ بلند شو.....
گریه اش بند اومده بود اما هنوز هق هق می کرد......با چشمای قرمز شده از اشکش و گونه های قرمز شدش بهم نگاه کرد........چشماش به خاطر گریه ای که کرده بود رده هایی از اشک توشون بود و این چشمای تیله ای سیاهش رو براق تر نشون میداد......اگه همین طوری بهم نگاه میکرد قطعا باعث ترم شدنم میشد.....
+ ار....باب
_ گفتم بلند شو ( داد)
عصبی شدم.....از ضعیفی خودم در برابر این عروسک.......از اون همه معصومیت توی چشماش.......بلند شد.....انگار تازه نگاهش به اتاق افتاد که رنگ از رخش فراری شد.......چشمای تیله ای نم دارش تا حد ممکن باز شده بود و با ترس و وحشت به وسایل اویزون روی دیوار قرمز اتاق نگاه میکرد......اون جا انواع شلاق ها و طناب ها و کابل ها و زنجیر ها وجود داشت.......وسط اتاق تخت کاملا مشکی دونفره بزرگی وجود داشت که از بالاش زنجیر هایی برای بستن دست و پا اویزون بود.....
این اتاق برای سک*س های یک شبم با هرزه ها بود......اما الان به جای همه ی اون زن های حش*ری و شه*وتی عروسکم وسط اتاق ایستاده و قطعا هر چقدر هم که کارش بد بوده باشه من تصمیم ندارم که مثل اون هرزه ها باهاش رفتار کنم.....نگاهش رنگ باخت و با تمام عجز و ناتوانی داخل چشماش بهم چشم دوخت.......
بازوش رو گرفتم و همراه خودم بیرون کشیدم......اونقدر عصبانی بودم که پتانسیل همین جا به ف*اک دادنش رو داشتم......به ناله های آروم از سر دردش توجه نکردم......بت محض ورودمون خدمتکار هایی که داخل پذیرایی بودن متوجه ما شدن و برامون تعظیم کردن.....به سمت پله ها رفتم......همون طور که دست اون دخترک سر کش رو می کشیدم از پله ها بالا رفتم.....به سمت آخرین اتاق راهرو کشوندمش.......نمی خواستم هیچ وقت پای عروسکم رو به اون اتاق باز کنم......نمی خواستم هیچوقت از وجود اون اتاق با خبر بشه......اما باید تنبیه می شد......من بهش گفته بودم.....
روز اولی که از کلبه بیرون زد و به سمت رود رفته بود تذکر داده بودم......حتی این جزو قوانینی بود که براش گذاشته بودم......اما اون اهمیت نداد......اهمیت نداد و نزدیک بود با سرکشیش برای همیشه از دستش بدم.....نزدیک بود با سرکشیش آسیب ببینه.......و من با هیچ کس سر اون دختر شوخی ندارم حتی با خودش......در اتاق رو باز کردم ........به سمت داخل هلش دادم.....با گریه و پاهای سست شده به زمین افتاد.......الان دقیقا وسط اتاق نشسته بود.......اتاق رو از نظر گذروندم......
زن های زیادی توی ای اتاق بودن.....این اتاق بی رحمی من و به رخ میکشید.......و شاید این تنبیه باعث بشه که عروسک دیگه هیچوقت سر خودش ریسک نکنه......با سردی تمام بهش زل زدم......اره توی دلم غوغا بود.....اما نباید بروزش میدادم......باید دوباره همون ارباب می شدم برای این دختر......حتی شاید بدتر از قبل.......
_ بلند شو.....
گریه اش بند اومده بود اما هنوز هق هق می کرد......با چشمای قرمز شده از اشکش و گونه های قرمز شدش بهم نگاه کرد........چشماش به خاطر گریه ای که کرده بود رده هایی از اشک توشون بود و این چشمای تیله ای سیاهش رو براق تر نشون میداد......اگه همین طوری بهم نگاه میکرد قطعا باعث ترم شدنم میشد.....
+ ار....باب
_ گفتم بلند شو ( داد)
عصبی شدم.....از ضعیفی خودم در برابر این عروسک.......از اون همه معصومیت توی چشماش.......بلند شد.....انگار تازه نگاهش به اتاق افتاد که رنگ از رخش فراری شد.......چشمای تیله ای نم دارش تا حد ممکن باز شده بود و با ترس و وحشت به وسایل اویزون روی دیوار قرمز اتاق نگاه میکرد......اون جا انواع شلاق ها و طناب ها و کابل ها و زنجیر ها وجود داشت.......وسط اتاق تخت کاملا مشکی دونفره بزرگی وجود داشت که از بالاش زنجیر هایی برای بستن دست و پا اویزون بود.....
این اتاق برای سک*س های یک شبم با هرزه ها بود......اما الان به جای همه ی اون زن های حش*ری و شه*وتی عروسکم وسط اتاق ایستاده و قطعا هر چقدر هم که کارش بد بوده باشه من تصمیم ندارم که مثل اون هرزه ها باهاش رفتار کنم.....نگاهش رنگ باخت و با تمام عجز و ناتوانی داخل چشماش بهم چشم دوخت.......
۶۸.۶k
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.